#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_59
شهبد دنده رو عوض کرد و گفت:
ـ این تمنا هم بلده چه طور سهرابو به حال بیاره ...!
از پشت یه دونه محکم زدم رو شونش...
آروم خندید...
ـ نه خداییش نگاه کن.... نه به اون لاک پشتی اومدنش نه به الان....معلومه بد مزه داده که این جوری بی تایبش کرده واسه کامل چشیدنش....
خندمو قورت دادم اما موفق نشدم....
ـ شهبد ... از کی تا حالا اینقدر پررو شدی تو... خب تو هم یکی برای خودت دست و پا کن...ماشالله چیزی که دوربرت ریخته دافه...
از توی آیینه نگاهی بهم انداخت و گفت:.
ـ من اگه اهل داف بودم که زینت ور دلم ننشسته بود....
خودمو کشیدم جلو و فضای بین دو صندلی رو پر کردم
ـ شهبد چند میدی این جمله رو به زینت انتقال ندم؟.
شهبد نگاهی بهم کرد و گفت:
ـ جلب....
خلاصه کل کلای منو شهبد تا باغچه ادامه داشت اما موفق نشدم ازش بج بگیرم...
طرفای ساعت 2.30 رسیدیم باغچه...
اونقدر خسته بودم تنها چیزی که یادم میومد اینه که پریدم توی تخت و لالا...
ـ غوغا جان...غوغا...
چشمامو باز کردم...
زینت بالای سرم نشسته بود و دستام توی دستاش گرفته بود.....
ـ صبح و ظهرت بخیر....
خندیدم....
ـ یعنی این قدر خوابیدم که صبح و ظهرم یکی شده....
romangram.com | @romangram_com