#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_55

ـ هیچی...خداحافظ....

عقب گرد کرد و رفت.....

بی حوصله شیشه رو دادم بالا....

ـ بریم؟

سمت سهراب نگاه کردم....

ـ زینت و شهبد نمیان؟

سهذاب استارت ماشین رو زد ...

هم زمان که عینک دودیشو میزد روی چشماش جواب منو داد.

ـ میاد پشت سرمونه.....با زینت...

صندلی رو به حالت خوابیده در آوردم..چشمام رو بستم.....

خودمو به خواب سپردم....

از تکون های نسبتا زیاد ماشین چشمامو باز کردم..

.اولین چیزی که به چشمم خورد جاده ی تقریبا کوهستانی بود.........

سیاهی شب و درختان سر به فلک کشیده که دو طرف جاده رو به نحاصره ی خودشون در آورده بودن، ادم رو متحیر میکرد....

چند ثانیه طول کشید از تحلیل به نتیجه برشم...!

سرمو سمت سهراب چرخوندم.....

ـ اخه پسره ی خل . من الان بهت چی بگم؟

سهراب یه نگاه سریع بهم انداخت...

ـ چه عجب....فکر کردم دیگه به رحمت ایزدی پیوستی... دختر، خواب زمستونیه خرسا هم اینقدر طولانی و سنگین نیست.....

مشت محکمی به بازوش زدم که دادش بلند شد....

ـ هو چته؟ رم کردی باز..؟

ـ زهره مار... یه بارکی بگو وشیم و خلاص...


romangram.com | @romangram_com