#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_54

دیگه حرفی نزدم...

لباسام رو عوض کردم و با کمک سهراب سوار ماشینش شدم...

رستاک زد به شیشه...

رستاک زد به شیشه...شیشه رو کشیدم پایین...

ـ میخوای بیام عمارت؟....

اصلا حوصله ی رستاک رو نداشتم.....

اما ضایع بود که این قدر رک و مستقیم بهش بگم....

ـ اگه بابت بی حالیم میخوای بیای خیالت راحت باشه... سهراب مثل عقاب همراهم هست. بازم هر جور راحتی....

فکرکنم بهش برخورد...!

تا اومد حرفی بزنه مریلا کنارش ایستاد و گفت:

ـ رستاک من ماشین نیاوردم.بیا پس باهم بریم... قراره بری شرکت دیگه؟....

رستاک همین جور بهم خیره مونده بود...

انگار حواسش اصلا اینجا نبود...

دستمو دراز کردم و بازوشو کمی فشار دادم..

ـ رستاک...

یه تکون خفیف خورد....

ـ آ... باشه . پس من میرم شرکت.... اگه...

برای زدن حرفش مستاصل و دودل بود....

ـ میگم اگه....

کلافه گفتم:

ـ رستاک چی میخوای بگی؟....

چند ثانیه بهم خیره شدو بعد نفسشو کلافه وار بیرون فرستاد...


romangram.com | @romangram_com