#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_53

ـ سلام خانوم.... وسایلاتون رو آوردم....

زینت همیشه همین طور بود...

جلوی هیچ کس جز سهراب و شهبد با من راحت نمیزد....

جدید جلوی فقط تمنا اونم بعد از 5 سال دوستی عمیقش راحت شده بود....

نه تنها با من بلکه با سهراب و شهبد هم همین رفتارو داشت.....

مادر شده بود برامون.....!

سهراب خم شدو پیشونیم رو بوسید....

ـ چطوری؟

ـ بهترم...

شهبد اومد جلو ... بهش دست دادم...

ـ غوغا خانوم امین، امروز حالش چطوره؟

ـ خوبم. مرسی...

سهراب که دو تا رانی از توی یخچال در آورد و یکیشو سمت شهبد پرتاب کرد و اون یکیشم برای خودش باز کرد.....

ـ کارای ترخیصت انجام شد... بپوش که آتیش کنیم سمت باغچه....

ـ چی؟...باغچه؟

رستاک که تا الان ساکت بود ، به حرف اومد....

ـ توی این فصل؟.... جز زدیه برگا خشکیه درختا چیزی عایدتون نمیشه که....!

مریلا هم زان که داشت آدامسشو توی دهنش میزاشت گفته های رستاک رو تایید کرد...

ـ امم... آره رستاک راست کیگه.... شمام حوصله دارینا.....

اما نه شهبد.... نه سهراب و نه حتی زینت رفی زدن....

به سهراب نگاه کردم..

توی چشماش حرف زیاد بود اما مثل همیشه که کاراش بی دلیل نبودن پس اینم نمیتونست بی دلیل باشه.....


romangram.com | @romangram_com