#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_52
ـ ببخشید...
ـ بخشیدمت...مگخ میشخ نبخشم...اما میدونم ادم بشو نیستی....
خندیدم....
با سهراب همیشه خندون بودم
با سهراب زندگی حریفم نبود.....
موندن زیر بارون با اون لباس نازک و اون همه مشروبی که خورده بودم باعث شده بود 2 روزی تو بیمارستان بستری باشم.
فضای بیمارستان رو دوست نداشتم.....
ـ رستاک بسه خفه شدم....
حلقه ی آناناس رو بزور چپوند تو حلقم...
ـ نخیر خانوم...تا ته این کمپوت رو درنیاری ول کنت نیستم....
ـ رستاک....
صدای مریلا که وارد اتاق شد، باعث شد سرمو طرفش برگردونم....
ـ اووووه..... چه خبره بیمارستان رو روی سرت گذاشتی.... رستاک توی بیمارستانم ول کنش نیستی...؟
2 تا چشم غره ی عمیق به مریلا تقدیم کردم....
بیشعور....
رستاک که حلقه ی آخرو میزاشت تو دهنش با همون دهن پر شروع کرد به رف زدن...
ـ نه بابا.... این موقعی که سالم بود چیزی به ما نمی ماسید چه برسه به الان که روی تخت بیمارستانه...
با خنده گفت اما نیش حرفشو کامل حس کردم.
با کمک مریلا توی جام نشستم...
سهراب و شهبد و زینت وارد اتاق شدند...
ساک دستی کوچیکی دست زینت بود
امروز روز ترخیصم بود...
romangram.com | @romangram_com