#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_49
چشمم رو بستم و خیسی گونم رو حس کردم....
به ثانیه نکشید که از سالن خودمو پرت کردم بیرون....
رفتم توی حیاط....
تا ته باغ رو یه نفس دویدم....
خودمو روی تاپ پرت کردم....
خسته بودم... این ثانیه ها نفس گیر بود.... خارج از توانم بود....
صدای روشن شدن ماشین ، ریتم نفس کشیدنم رو قطع کرد....
" خسته ام...نه اینکه کوه کنده باشم...نه...دل کنده ام"
رفت....
به همین سادگی....
صدای رعد و برق باعث شد سرم رو به طرف آسمون بگیرم....
اولین اشکی که ریختم با اولین قطره ی بارون همزمان شد....
لبخند زدم....
" باران کمی آهسته تر.... اینجا کسی در خانه نیست...من هستم و تنها....
و دردی که نامش زندگی است"
نمیدونم چقدر گذشت اما با کشیده شدنم توی یه جای گرم چشمام که رو هم افتاده بودن ، باز کردم....
صورت سهراب که الان مهمون هزار قطره ی بارون شده بود رو نزدیکم دیدم....
توی آغوشش جا گرفتم....
خیس بود اما هنوز گرماشو حفظ کرده بود....!
احساس لرز توی بدنم بیشتر شد....
انگار روحم تاه به بدنم برشگته بود....
تازه سرما رو حس کردم....
romangram.com | @romangram_com