#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_47
مقاوم باش غوغا....
ـ چه عجب غوغا خانوم... فکر کردم دیگه نمیای....!
سهراب دلگیرانه حرف میزد...
نگاهی به شهبد انداختم....
یه لبخند با بازو بسته کردن چشماش بهم اطمینان داد...
نمی خواستم بیشتر از این زجرش بدم....
حداقل یه امشبو...
تقریبا نزدیکش نشستم...نگاهش رو خوب حس میکردم...
اما...
نرمش از این بیشتر جایز نبود...!
زینت وارد سالن شد....
ـ آقا...اسد ماشین رو آماده کرده....
صداش رو شنیدم...
ـ خیلی خوب... بگو بیاد چمدون هارو ببره...
آرام و موقر بلند شد....
سیما وارد سالن شد و کت به دست به سمتش اومد...
دو قدم به سمت من اومد و بعد چرخید و پشت به سیما ایستاد.....
دستاشو باز کرد تا سیما کت رو تنش کنه.....
اعتراف میکنم...
حسرت خوردم...
من...
غوغا امین دختر مهرداد خان امین ..
romangram.com | @romangram_com