#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_42
شهبد و سهراب سر جاشون نشست و من هم با حفظ حالتم کنار بزرگ خاندان امین نشستم.....!
صرف شام 45 دقیقه ای طول کشید که گاهی با بحث و گفتگو میگذشت....
نگاه های خیره و بعضی مواقع دزدکی مشاور جوان رو احساس میکردم....
زیاد در بحث و گفتگوش همکاری نکردم اما یک چیز رو خیلی خوب فهمیدم که حرف آقای صالحی پر بیراه نبوده حداقل در مورد بیان و گفتارش حرفه ای و لایق بود...!
بعد از شام ، از مهمانی بزرگ امین خارج شدیم....
شهبد ازمون خداافظی کرد و رفت.....
ـ سهراب دلم تابِ ته باغ رو میخواد....
سهراب که قصد بالا رفتن از پله های عمارت رو داشت برگشت سمتم....
با خنده چند ثانیه نگاهم کرد....
قدم های رفته رو برگشت اما قبلش اسد رو صدا زد...
بعد به اسد گفت وسایلی که توش نوشیدنی و قلیون بوده رو برامون بیاره...
دستم رو گرفت و سمت باغ کشید..
روی تاب نشستیم...
گوشیه جفتمون رو خاموش کرد و کنار تخته سنگ تزیینی کنار تاب گذاشت....
توی بغلش خزیدم...
تاب با حرکت های آرومی عقب جلو میرفت...
محتاج بودم....
محتاج بودنِ سهراب....
خزیدن توی آغوشش...
اسد قلیون و نوشیدنی رو روی تخته سنگ طرف سهراب گذاشت و رفت...
سهراب دست دراز کرد و قلیون رو طرفش کشید...
شروع کرد به کشیدن....
romangram.com | @romangram_com