#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_40
این حرکت زمانی جواب میده که هراب و تمنا باهم توی اتاق باشن نه الان....!
سهراب در حالی که لیوان نوشیدنیش توی هوا مونده بود به من نگاه میکرد و یه جورایی مات و مبهوت مونده بود....
نگاهم به شهبد کشیده شد با یه لبخند جذاب از سیگارش پوک عمیقی گرفت و بعد با دستش کنار خودش روی مبل زد....
منظور این کارشو فهمیدم...
خیلی آروم و بدون اینکه اصلا به روی خودم بیارم کنار شهبد نشستم...
ـ نه ... همون یه ذره عقلی هم که از بدو تولد یک خط در میون کار میکرد دیگه کاملا ازکار افتاده.....
سهراب بود...
با لبخند خم شدمو لیوان نوشیدنی که حتما برای شهبد بود برداشتم و به لبم نزدیک کردم....جرعه ای ازش نوشیدم...
ـ میدونی سهراب...خوبیش اینه که من به قول تو نیم چه عقلی داشتم و اونو بعد از 26 سال از دست دادم... تو برو به فکر خودت باش که از بدو ورودت به این دنیا عضوی به نام عقل نداشتی....
شهبد با این حرفم سرخوشانه خندید و دستش رو از پشت سرم رد کردو روی شونم انداخت و به سهراب نگاه کرد و گفت:
ـ نوش جونت....!
با رف شهبد حالا منو سهراب داشتیم سرخوشانه میخندیدم....
سهراب خیز برداشت و فندک رو از روی میز برداشت و سمت شهبد پرت کرد....
ـ تو روح جفتتون....!
شهبد فندک رو با دست آزادش گرفت ...
گفتم:
ـ زیاد جوش نزن ورپریده...!
ـ گل بگیر غوغا......
تا می خواستم ادامه بدم که صدای ضربه زدن به در اتاق رو شنیدم....
سمیه وارد شد و رو به ما گفت:
ـ ببخشید ولی شام آمادس.. بفرمایید...
. بعد از اتاق بیرون رفت....
romangram.com | @romangram_com