#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_39

با تعجب بیشتری که مطمئنا توی صورتم اثراتش دیده میشد، به سمت غریبه چرخیدم....

سرمو به معنای تایید بالا و پایین کردم...

روی یکی از مبل های نزدیک به مهرداد خان نشستم....!

با صدای آقای حسن نژاد بهش نگاه کردم....

ـ چی باعث شده اینقدر متعجب زده بشین؟...

مرد پررویی بود ! اما در وکالت واقعا چیره دست بود....!

خیلی رک و بی پرده و صد البته پررو مثل خودش گفتمک

ـ چی نه کی؟... فکر میکردم مشاورهای کارخونه ادمهای پخته تری باشن؟

به وضوح اخم و عصبانیت رو توی چهره ی اون غریبه دیدم.....

صدای خنده صالحی بلند شد....!

ـ الحق که دختر همین پدری...!

با چشم به مرد مغروری که حالا با آرامش پیپ میکشید اشاره کرد....

صالحی ادامه داد...

ـ آقای حبیبی تو کارش خبره اس...! یه جوون لایق و صدالبته با پشتکار زیاد .

در حالیکه از روی مبل بلند میشدم و گفتم:

ـ خوبه....امیدوارم موفق باشن... مزاحم گفتگوتون نمیشم... شب خوش.....

یه نگاه به غریبه انداختم....

از عصبیانیتش چیزی نمونده بود اما اخمش پابرجا روی صورتش جا خوش کرده بود...!

پشت در اتاق سهراب ایستادم....

مثل همیشه میخواستم یه ذره خبیث باشم..!

بی هوا در اتاق رو باز کردم....

میدونستم صنه های نابی گیرم نمیاد....


romangram.com | @romangram_com