#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_36

ادعای تو خالی و پر از شعار......

پوک سوم رو چنان زدم که به انتهای سیگار رسیدم....

ته مانده ی سیگار و دست دراز کردم و انداختم بیرون....

نگاههای گستاخ اون دو موجود متظاهر عذابم میداد....

بی خیال چراغ قرمز...!

تمام فریادها و ناگفته هام رو با روشن کردن یه نخ جدید و خالی کردن فشار روی پدال گاز تلافی کردم....!

**

پ.ن:

من به هیچ وجه قصد توهین ندارم.. فقط واقعیت هایی که در جامعمون هست رو کمی بی پروا مینویسم....

***

"تکلیف گفتنی ها که معلوم است...

زحمت نگفتنی ها هم می افتد بر گردن سیگار"

وقتی وارد حیاط عمارت شدم ماشین شهبد بهم چشمک زد...

خوشحال از بودنش نفهمیدم چطور پارک کردم و رفتم داخل عمارت....

جلوی در زینت ایستاده بود...

بعد از مامان شهلام مادرانه های زینت دل پر دردم رو کمی تسلا میداد...!

ـ چطوری پیر زن عمارت امینها!....

دست دراز کرد تا کیف و کولم رو بگیره اما چیزی عایدش نشد جز بوسه بر پیشونی چروکیدش...!

ـ سلام دخترم.... الهی همیشه حالت خوب باشه و منِ پیرزن این عمارت نفس آسوده ای بکشم...!

شیرینی مادرانه هاش با جمله اش به کامم زهرمار شد....!

ـ شهبد اومده؟...

ـ آره دخترم با سهراب از غروبی اومدن بسط نشستن توی اتاق اون ورپریده...


romangram.com | @romangram_com