#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_35
بعد از ناهار و قهوه ای که عادت شده بود برای این پیرمرد شصت ساله، عزم ترک خونه باغشو کردیم....
تا 10 شب با آقای عزیزی مشغول بررسی حساب های مربوط به خانه هایی که ساخته بودم و زیر نظر موسسه خانم گوهر نژاد اداره میشد، بودم....
همچین بازرسی از اونها و اوضاع بچه ها و رفع مشکلات و فراهم کردن وسایل مورد نیازشون...!
حسابی انرژیم تحلیل رفته بود.....
اما لذت و شوقی که توی چشمای تک تک اون بچه ها میدیدم...
اون خنده های سرمستانه که برام شده ی رویای شیرین خوابهای شبانه ام....
همه ی اینها خستگی رو دود میکرد....
بعد از رسوندن آقای عزیزی به خونه باغ محبوبش توی لواسان...
دلم شبگردی های توی خیابون تهران و با کشیدن سیگار طلب کرد....!
پوک عمیقی به سیگار محبوبم زدم و شیشه ی ماشین رو تا ته کشیدم پایین...!
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم...
زل زده بودم به انتهای خیابون خلوت که توی تاریکی شب غرق شده بود...!
مثل زندگی من...!
" بالاتر از سیاهی هم رنگ است... مثل رنگ این روزهای من"
پوک دوم روعمیق تر و با لذت بیشتری زدم....
صدای ایستادن ماشینی در کنارم توجهم رو جلب کرد...
نیم نگاهی گذرا به سمتشون انداختم....
از صحنه ای که دیدم پوزخندی به روی لبم اومد....
زن و مردی مذهبی توی ماشین نشسته بودن و جوری با نگاهشون منو به رگبار بسته بودن که انگار محکوم شده ی به قصاصم..!
یه پوزخند دیگه...!
از این قشر بدم میومد...
. قشری که ناعادلانه مردم رو قضاوت میکرد....
romangram.com | @romangram_com