#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_34
ـ به چشم فقط زحمت سیر کردن شکم گرسنه ای رو هم باید عهده دار شین... قبول.؟
ـ به روی جفت چشمام... در امان خدا...
یه نفس پر صدا سهم آخرین جملش بود...!
از زمانی که موسسه رو یدا کردم و اون مثلا پدر هر ماه بت پول وظیفه ی پدریشو انجام میداد.آقای عزیزی رو به عنوان وکیلم انتخاب کردم...
درسته سنش برای وکالت زیاد بود و بازنشسته اما از صدتا جوجه وکیل های امروزی سرتر بود...
تو کارش دقیق بود و حرفه ای...!
یکساعت بعد روبروش روی مبل های خونش نشسته بودم...
شال رو از سرم برداشتم و دکمه های مانتوم رو بی حوصله باز کردم...
ـ فکر کنم یه شربت سنکجبین الان به کارت بیاد؟...
سرمو به طرفش گرفتم..
عاشق نگاه کردنهایی که از سر شوق و محبت بود ، بودم.
ای کاش موقع تولدم انتخاب پدر رو به خودم واگزار میکردن...!
با هر جرعه ی شربت احساس میکردم جون تازه ای به بدنم تزریق میشه...
از لذت زیاد چشمامو بسته بودم....
زندگیه واقعیه من همین چند ثانیه های ناب و نادر بود...!
همین ثانیه های بی ارزش...!
با صدای مهربون پیرمرد دوست داشتنیه روبروم ، نگاهمو بهش دوختم...
ـ اونجور که تو رفتی تو هپروت فکر کنم امروز رو هم باید تا شب توی خونم تحملت کنم و کرکرهای کارو بکشم پایین....!
خندیم.... با این مرد کمی....
فقط کمی طعم زندگی برام شیرین میشد..!
پس بی خیال کلش...!
" بی تفاوت باش..! به جهنم ! مگر دریا مرد از بی بارانی"
romangram.com | @romangram_com