#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_33
دنده رو جا انداختم و با همون بغض خفه شده پامو روی پدال گاز فشار دادم...
"خودکشی بهشت است... وقتی که زندگی جهنم باشد"
خانم گوهر نژاد رو دم موسسه پیاده کردم..
نگاهی به ساعت انداختم 1.30 ظهر بود...
این وقت ظهر پاییزی توی این شهر پر از دود و دم...
مذخرف ترین کار بیرون موندن بود...!
صدای گوشیم بلند شد..
راهنما زدم و ایستادم...
" وکیل"
وکیلم آقای عزیزی بود... بعد از سهراب و شهبد دومین محرم اسرارم....!
تماس رو برقرار کردم...
ـ سلام دخترم....
همیشه گرم و مهربان بود...پیرمرد دوست داشتنی و جذاب زندگیه من...!
ـ خوبین شما؟...
خندید... خوب بود که کسی اینقدر زیبا برای من میخندید...!
پدرانه بهم میخندید...! پدرانه...!
ـ هنوز عادت نکردی به سلام کردن؟...
یه لبخند از لحن حرف زدنش هدیه شد به لبهام....
ـ عادت به عادت کردن کارهای جدید ندارم جناب وکیل...
اینبار قهقه زد و لبخند من عریض تر...!
ـ بسه شیطون. پاشو بیا که امروز حسابی قراره بگردونمت...
استارت ماشین رو زدم و دنده رو جا انداختم...
romangram.com | @romangram_com