#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_28

چشمام فقط برای دو ثانیه روی تابلوی بالای ورودیه ساختمون ثابت شد....

" موسسه خیریه دستان مهربان"

9 سال پیش وقتی مامان شهلا و سپهر جلوی چشمام زنده زنده سوختن از زندگی بریدم...

نه تنها از زندگی بلکه از همه ی چیزهایی که به زندگی مربوط میشد...

زندگی رو با همه ی قشنگیاش بخشیدم به جان نثاراش...

در عرض کمتر از سه ماه، دوبار خودکشی کردم....

از همه بریدم...

از اون موجود مثلا پدر تا سرحد مرگ متنفر شدم!....

اگه میخواست ، اگه دلش میخواست میتونست کاری کنه .. اما نکرد....

پستِ آشغال...!

وارد راهروی ساختمون شدم... هر کسی منو میدید خیلی خشک و رسمی سلام میکرد..

همین بود...خیلی اتفاقی ، یه روز که الم خیلی خراب بود ، زده بودم به سیم روانی بودن...این موسسه به چشمم خورد...

نه به خاطر ثوابش ...

نه به خاطر خدا چون اصلا برام مهم نیستن... نه ثواب...نه خدا...

9 سال ازش دست کشیدم...

ولم کرد. ولش کردم...تمام...!

همه ی تنفرم تبدیل شد به یه انرژی مفید برای کمک کردن به بچه هایی که زندگی به ناحق مثل من بی کسشون کرد...!

قبل از ورود به اتاق مدید موسسه یه نفس عمیق کشیدم تا از این فکرای مالیخولیایی زهنم خالی شه....

با دو ضربه وارد شدنم رو اعلام کردم.....

ـ بفرمایید

وارد شدم...بی لبخند...

نه مثل مترسگ هایی که فقط بلدن تظاهر کنن....


romangram.com | @romangram_com