#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_27
ـ الو....
ـ سلام دخترم..صبحت بخیر.خوبی؟
یه ثانیه مکث کردم...
ـ بله خوبم... صبح شما هم بخیر...چه خبرا؟
با همون خوشرویی که ازش سراغ دارم گفت:
ـ خبر که پیش تو عزیزم...امروز رو که فراموش نکردی؟
لیوان قهو مو برداشتم و روی پام گذاشتم...
.ـ نخیر..سعی میکنم تا دوساعت دیگه پیشتون باشم....
ـ باشه دخترم.. منتظرتم..
ـ بله حتما...
ـ خدا خیرت بده دخترم... خوش بخت بشی.. خداحافط...
گوشی رو قطع کردم...
چشمامو محکم بستم و گوشی رو کنارم پرت کردم و لیوان قهوه رو به دهنم نزدیک کردم....
بوی قهوه آرومم میکرد... ذره ذره چشیدمش ...
حرفهای آخر مکالمم به مذاقم خوش نیومد....
9 سال از خودشو خیر وشرش دل کندم...
خوشبختی...! چه واژه ی غریبی...!
" کاش خوشبختی هم مثل مرگ حق بود"
بعد از خداحافطی با رستاک و مریلا از ساختمون زدم بیرون.....
بعد از یکساعت و نیم راه پر از ترافیک و شلوغی بالاخره به مقصدم رسیدم...
دزدگیر ماشین رو زدم و با مرتب کردن شال و بالا کشیدن عینک و گذاشتنش روی سرم ، به طرف ساختمون مورد نظرم رفتم....
برای کاری که میخواستم انجام بدم دلایل محکم و قانع کننده ای داشتم. دلایلی که فقط خودم میدونستم و بس....
romangram.com | @romangram_com