#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_26
بعد هم یه چشمک مهمونم کرد...!
یه لبخند ملیح بهش زدم....
رستاک وارد شد البته سینی به دست... اخمام رفت تو هم....
ـ توی شرکت آبدار چی پیدا نمیشه؟
ـ چرا؟...چطور؟...
با سر به سینیه توی دستش اشاره کردم....
ـ اها...اینو میگی... بابا سخت نگیر دلم خواست خودم براتون بیارمش....
پاهامو عصبانی روی هم انداختم... رستاک هیچی نمی فهمه...هیچی.....!
ـ رستاک..تو رییس این شرکتی...میفهمی رییس؟...باید به منزلت و حرمت خودت احترام بزاری.... چرا این قدر از همه چیز ساده میگذری؟...
رستاک سینی رو گذاشت روی میز و جفت دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد...
ـ باشه خانوم... چشم..دیگه تکرار نمیشه...جوش نزن....
مریلا خم شدو لیوان شیر قهوشو از توی سینی برداشت...
ـ خوب راست میگه غوغا... بابا یه ذره ابهت خرج کن.....
رستاک بی خیال عالم تکیشو به مبل داد و گفت:
ـ امروز معلومه با توپ پر از خونه اومدی بیرون نه؟....
مریلا بهم مهلت پاسخ دادن نداد...
ـ آره اونم بدجور.....ترکشاش مورد نصیب بنده هم قرار گرفت....
خواستم دهنمو باز کنم و از هردوشون بخوام محترمانه خفه شن اما صدای گوشیم منو از این خواسته ی قلبی منصرف کرد...
نگاهی به صفحه اش انداختم...
خانم گوهر نژاد...!
تماس رو برقرار کردم.....
تماس رو برقرار کردم.....
romangram.com | @romangram_com