#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_24
یه نگاه زیر چشمی بهش انداختم... یه نیش خند زدم...
مثلا 20 تا برگه دستمال رو کثیف کرده بود ولی آرایشش فقط یه ذره کمرنگ شده بود...
همونم غنیمته...!
ـ زهره مار... برای من نیشخند میزنی؟...
ـ نه برای عمت...
ـ بیشعور پای عمه ی یکی یدونه ی منو میاری وسط؟...
ـ ارادت دارم بهش آخه....
ـ غوغا....
ظبط رو روش کردم...
مریلا برام دوست بود...اما نقش مصیبت رو هم برام بازی میکرد....!
توی آسانسور گوشیم رو از جیب کیفم در آوردم تا چکش کنم....
ـ غوغا میگم امروز قراره قرار داد اون پروژه ی برنامه نویسی عملیاتی رو ببندیم، میمونی؟
چتری هامو مرتب کردم...به طبقه ی 12 رسیدیم. همزمان که خارج شدیم گفتم:
ـ نمیدونم شاید موندم.... فعلا کارای واجب تری دارم....
من و رستاک و مریلا 3 سال پیش این شرکت رو تاسیس کردیم و هر کدوممون به یه میزان توش سهام داریم... البته اون دوتا واقعا کار میکردن.این من بودم که فقط اسما سهام دار بودم...
فقط از سر بیکاری و البته کمک به مستقل شدن رستاک و مریلا قبول کردم بشم شریکشون واگرنه منه مرفه رو چه به کار...!
تنها کارای من خوردن و خوابیدن و نق زدن و لوس کردن باید باشه...مثل تمام دخترای مرفه بی درد دیگه...!
با ورود به شرکت کارمندای همه ایستادن و سلام کردن...
مستقیم به سمت اتاق ریاست رفتیم...
رستاک مشغول بود...
با ورود بی خبرم سرشو از لب تاپ بالا کشید....
ـ به به.... راه گم کردی سهام دار عزیز...؟
romangram.com | @romangram_com