#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_23
من شاهد مرگ عزیزنم بودم..
مرگ کسایی که نفسم به نفس کشیدنشون بند بود و من به هرکس و هر چیزی بند میکردم تا اونارو برای خودم نگه دارم......
با بوق ماشینی که پشت سرم به زمان حال برگشتم...
" به " گذشته" که فکر میکنم از " حال" میروم" .....
فهمیدم خیابون خونه ی مریلاشون رو رد کردم. راهنما زدمو از اولین بریدگی دور زدم....
به محض رسیدن به خونشون بهش تک زدم....
انگار پشت در ایستاده بود که مثل فشنگ پرید بیرون...
ـ سلام به غوغا خانوم گل.....
نگاهی بهش کردم... باز خودشو مثل دلقکا درست کرده بود...
جعبه ی دستمال کاغذی رو خیلی آروم و بی حرف روی پاش گذاشتم و سمتش چرخیدم و تکیمو به در ماشین دادم...
ـ باز سر صبحی از کی پری که داری سر من خالی میکنی؟...
دستامو توی سینم قفل کردم و خیره بهش نگاه کردم...
ـ بهونه ی الکی نیار.... میدونی با من همراه شدن چه قوانینی داره... ناراحتی بفرما پایین... حوصله ی هر روز تکرار کردنو ندارم....
ـ دهنت با این قانونات.....
ـ بپر پایین دیرم شده....
با حرص چند تا برگه ی دستما کاغذی رو کشید بیرونو آیینه جیبیشو در آورد... افتاد به جون صورتش....
ـ حالا شد... دختر خوب...
با حرص چند برابر منو نگاه کرد....
اهمییت ندادم...
آرایش رو دوست داشتم اما نه اینکه بخوای صورتتو با بوم نقاشی اشتباه بگیری... مریلا اونقدر خوشو توی آرایش غرق کرده بود که داشت خفه میشد.....
اونقدر منو میشناخت که میدونست حرفایی که میزنم روپاش وایمیستم....
ـ بیا راحت شدی....
romangram.com | @romangram_com