#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_14
حرف برای گفتن نداشتم.... پس ترجیح دادم در سکوت تا حیاط همراهیش کنم..
شهبد تکیه زده بود به سانتافه ی سفید رنگش...با اومدن ما تکیشو برداشتو به سمتمون اومد....
ـ مزاحمت نمی خواستم بشم آشوبگر عمارت امین ها...!
یه پوزخند بلند بهش هدیه کردمو گفتم:
ـ زیادی تلخ و نیش دا شدی... کمتر با مهرداد خان امین بگرد...
دستشو سمتم گرفت... دستم مهمون دستای گرمش شد...
ـ اونقدر شیرینی که تلخیه زبونم روت تاثیر نداره....
با دست و دلبازی نگاهمو دوختم توی چشماش...
اعتراف میکنم که از همون بچگی عاشق این جفت گوی براق دوست داشتنی هستم....
ـ عقب موندی..! از فصل هندونه گذشت...
صدای خنده ی خودش و سهراب توی حیاط اکو شد...!
سهراب با چشماش به من اشاره کرد و رو به شهبد گفت:
ـ نوش جونت...
شهبد سری تکون داد و سوار ماشین شد....
در عرض 3 ثانیه از خونه زد بیرون....
صدای سهراب رو از پشت سرم شنیدم...
ـ امشب موندگاره؟....
برگشتم سمتش ...
کی سیگار روشن کرد؟....
هوس کردم...
رفتم جلو سیگارو از لای انگشتاش کش رفتم...
یه پک عمیق زدم و ازش لذت بردم....!
romangram.com | @romangram_com