#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_13

در لب تاپو بستم.... لزومی به ادامه ی جمله ی سهراب نبود...

بلند شدم...

رستاک خودشو راحت روی مبل سر داد..

ـ خوب خوش اومد... مردم چه شانسی دارن...

حتی ارزش نگاه کردن هم نداشت...

این موجود دقیقا کجای زندگیه من ایستاده؟

چه کاره ی منه؟

اصن چه وجهه اشتراکی بین منو اون هست؟!

با سهراب از اتاق بیرون اومدیم....

از پله ها که می اومدیم پایین سهراب جدی اما با همون لبخند همیشگی گفت:

ـ هنوزم میخوای باهاش ادامه بدی؟...

رک و بی مقدمه حرف میزد....

گاهی اوقات بدترین شکنجه همین رک گویی و بی پرده گوییه....

اما خوب دوست دارمش....!

ـ میدونی چیه سهراب...؟ رستاک یه خاطره ی متحرک و زنده اس که تاریخ انقظاش خیلی وقته گذشته اما خیلی چیزها با اون خاطره شکل گرفته و نادیده گرفتنشون از تحمل و ظرفیت من خارجه.... شاید بی رحمی باشه اما رستاک هیچ حسی رو در من القا نمیکنه...حتی تنفر...! رستاک یه کلیشه اس... مثل همه ی چیزها و کسای دیگه توی زندگیم..... فقط یه کلیشه ی موندگار که نه میخوام و نه توان حذفشو دارم....

ایستاد... دو پله رو رد کردم و سمتش چرخیدم....

عمیق و نافذ نگام میکرد....

یه لبخند روی لبهام اومد...

مثل همیشه میخواست تایید همه ی کلماتی که از زبونم جاری شده بود رو توی چشمام ببینه...

یه نفس پر صدا و عمیق کشید...

دستشو توی جیب شلوارش کرد و راه افتاد...

ـ امیدوارم یه روز در برابر حذف شدن کلیشه های زتدگیت مقاوم و صبور باشی...


romangram.com | @romangram_com