#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_11
ـ لب تاپو آوردی؟
خورد تو پرش... اما به روز نداد... با یه لبخند خم شدو گونمو بوسید.....
ـ آره عزیزم...
شام با بحث های مهرداد خان با رستاک و گفت گوی شهبد و سهراب تموم شد....
زیاد اهل حرف زدن نبودم ، ترجیح دادم که فقط شنونده باشم.....
اونم بیشتر شنونده ی حرفهای سهراب و شهبد....
ـ اینم از سفارش شما....
بسته ی لب تاپو کنار پام روی زمین گذاشت و یه چشمک مثلا یواشکی بهم زد...
هلاک این خز بازیاشم.....!
شهبد روبه روی من نشست و گفت:
ـ غوغا خانوم دریاب رستاک خانو...!
یه پوزخند مسخره روی لبهام اومد...قیافه ی شهبد و سهراب از خنده سرخ شداما هیچ کدومشون جرات نداشتن بخندن چون بعدش با من طرف بودن..
دستام تو دستای رستاک اسیر شد... نگاهم از اون دوتا جونور خبیث گرفتم و به رستاک نگاه کردم.....
رستاک پسر بدی نبود اما هیچ حسی بهش نداشتم ... نه اینکه از اول نبود، بود اما یه حس دوستی..!
یه حس که نه داغم میکرد و نه مستم ...!
ولی با گذر زمان کمرنگ شد و از بین رفت.... حالافقط یه عادته...وجود رستاک توی زندگیم کلیشه ای شده.... یه عادت زنده و متحرک...!
با فشاری که به دستام اومد از فکر در اومدم......با رستاک بلند شدمو رفتیم توی اتاق...
به محض بسته شدن در اتاقم رستاک کاری رو که در حسرت سر شام بود رو اجام داد...
و من باز خالی از هر احساسی....
برگشتمو نگاهش کردم..... با لبخند نگاهم میکرد....
با یه لبخند ملیح جوابشو دادم.....
ـ نمی خوای لب تاپو برام راه بندازی؟...
romangram.com | @romangram_com