#من_یا_اون_پارت_99


اردشیر خشک شده بود... سرش رو به نشونه ی نه تکون داد... منم بدون توجه به تعجبش گفتم:

-پس با اجازه...

و از کنارش رد شدم و به سمت لادن رفتم... همین که رسیدم با خوشحالی پرید بغلم و د ماچ کن... بین جیغ جیغاش گفت:

-وااای تبسم تولد مبارک... خیلی خری که جشن نگرفتی...

من: مرسی... ای بابا ولم کن... زشته لادن دارن نگامون میکنن...

یاد مامان افتادم که چقدر اصرار داشت جشن بگیرم تا حال و هوام عوض بشه... ولی من قبول نکردم... بدون ترنم صفایی نداشت...

آخرین کلاسمون هم تموم شد... امروز کار دیگه ای نداشتم... فقط باید مثل هرروز که کلاس داشتم جاهایی رو که اساتید تدریس میکردن رو میخوندم... رو به لادن گفتم:

-لادن درسته که جشن نگرفتم ولی میخوام همه ی دوستام رو ببرم رستوران بهشون شام بدم... تو هم میای؟

لادن: به به... بله چرا که نه؟ حتما میام... کی میای دنبالم؟

-خودتون رأس ساعت 8 توی رستوارن(...) باشید... انگاری که من راننده ی خصوصیه خانمم... کی میای دنبالم...

لادن: خیله خب بابا... رأس 8 اونجام... فعلا بای...

-خدافظ...

رفتم خونه و با شور و شوق گفتم:


romangram.com | @romangram_com