#من_یا_اون_پارت_98

مامان: نه عزیزم... برو مراقب خودتم باش... موفق باشی...

-ممنونم... خداحافظ...

مامان: خداحافظ

وارد حیاط بزرگ دانشگاه شدم که مثله هرروز اردشیر اومد جلوم... توی دو هفته ی اول که هرروز میومد و منو با ترنم اشتباه میگرفت... ولی الان یک هفته ای بود که سر و کله ش پیدا نشده بود... فکر کردم دوباره منو با ترنم اشتباه گرفته برای همینم قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:

-آقای فرمند من تبسم هستم خواهر ترنم...

لبخندی زد و گفت:

-بله میدونم... راستش کار دیگه ای با خودتون داشتم...

من: بفرمایید... گوش میدم...

-میشه ازتون بپرسم که خواهرتون چرا دیگه نمیان؟

من: برای اینکه ترکیه هستن...

-میشه بپرسم کی میان؟

من: دقیقا مشخص نیست...

-میشه بپرسم برای چی رفتن ترکیه که مشخص نیست کی برگردن؟

من: با اینکه خیلی خصوصیه ولی جواب این سؤالتون رو هم میدم و میرم... برای اینکه ازدواج کرده بودن و به خاطر کار شوهرشون تشریف بردن... سؤال دیگه ای هم هست؟

romangram.com | @romangram_com