#من_یا_اون_پارت_97
فردا تولد منو و ترنم بود... آخ جوووون! خیلی دلم میخواست برم پیشش و برای تولدش بغلش کنم و بهش تبریک بگم... ولی مامان اجازه نداد. میگفت فعلا درست از همه چیز مهم تره... یه بار شنیدم که داشت به خاله ژیلا میگفت:
-تا حالا بیشتر از 50 نفر زنگ زدن خونه برای تبسم بیان خواستگاری ولی من هرگز تبسم رو تا وقتی درسش تموم نشده نمیدم بره...
وقتی هم خاله ازش پرسید که چرا ترنم رو دادی ولی تبسم رو نمیدی؟ گفت که ترنم هم وقتی برگشتن باید درسش رو ادامه بده ولی اگه زیاد به اون سخت نمیگیرم چون میدونم دلشو مثله تبسم نمیده به درسش. منم یکم لای منگه قرار دادمش ولی دیدم فایده نداره گفتم ولش کن دو روز دیگه سرش به سنگ میخوره پشیمون میشه. ولی وقتی میبینم تبسم داره با عشق و علاقه درس میخونه و میتونه واسه خودش کسی بشه چرا که نه؟ همون بهتر که فعلا ازدواج نکنه...
هـــــــی... روزگار... چقد دلم برای متین تنگ شده... شانس ندارم که... اگه شانس داشتم اتفاقی توی پارکی، جایی میدیدمش... دلم براش شده قد نخود.
یه نگاه به خودم توی آیینه کردم. شلوار مشکی،بافتنی بادمجونی.... مقنعه ی مشکی مو هم سرم کردم و موهامو همه رو دادم بالایی... کوله ی مشکی مو برداشتم و دم در کتونی های آل استار مشکی مو پام کردم و یه لقمه نون و پنیر و گردو برای خودم درست کردم و همونطوری که میخوردمش نشستم سر میز. مامان گفت:
-تبسم جان مگه دیرت شده؟
لقمه ای که داخل دهنم بود رو قورت دادم و گفتم:
-یه ذره...
و آب پرتقال روی میز رو برداشتم و در حالی که آهسته آهسته میخوردم گفتم:
-چه خبر از ترنم؟ ایران نمیاد؟ ما نمیریم یه سر بزنیم بهش؟ دلم برای تنگ شده...
مامان: ایران که نمیاد... تو هم که فعلا درس داری نمیتونیم بریم... میمونه برای عید...
با ناراحتی آه کشیدم و لیوان رو گذاشتم روی میز و از زیور خانم تشکر کردم و رو به مامان گفتم:
-مامان جان کاری ندارید با من؟
romangram.com | @romangram_com