#من_یا_اون_پارت_96

پارمیدا: من که پایه تم بــــــد... تو چی تبسم؟

-عمـــــــــــــرا... مگه به خواب ببینید... شما برید منم یکم این بچه رو آروم کنم بعد که اومدید باهم میریم یه چیز درست و حسابی سوار میشیم...

لیندا: میشه دقیقا بگی منظورت از چیز درست و حسابی چیه؟؟

من: کشتی صبا...(یا همون اژدهای خودمون...مطمئن نیستم اسم اصلیش همین باشه. ولی همون کشتی بزرگا هستن... هی میرن بالا و میان پایین... اونا رو میگم... متوجه شدید؟؟!!!)

-تو به اون میگی درست و حسابی؟ آخه اون چیه؟؟

من: اِ... خب من دوستش دارم...

-ولی خودمونیما چیز باحالیه...

من: دیدی لی لی خانم؟ تو هم دوستش داری... هوو از آب در اومدیم!!

لیندا و پارمیدا رفتن و منم وقتی موهای فشن شده ی پوپُ رو سر و سامون دادم بلندش کردم و رفتم یکمی دور بزنم... قلاده شو گرفتم دستم و همونطوری که اطرافو نگاه میکردم شروع کردم به قدم زدن. قدم زنان رفتم و رسیدم به رنجر... یه نگاه به لیندا و پارمیدا کردم که اون بالا داشتن میخندیدن و جیغ میزدن انداختم... خیلی دلم میخواست سوار بشم ولی حیف که این بازی هم مثل سفینه بهم نمیسازه... حالت تهوع و سرگیجه بهم دست میده...(البته گلاب به روتونااااا)

وقتی بچه ها پیاده شدن اول رفتیم یه دور کشتی صبا رو سوار شدیم و بعدشم همگی رفتیم رستوران داخل شهربازی. یه رستوران سنتی بود.... یه جورایی هم سفره خونه بود و هم رستوران. نشستیم غذامون رو خوردیم و بعدشم لیندا گفت که قلیون بیارن... وقتی هم که اوردن پارمیدا و لیندا مشغول شدن ولی من فقط نگاشون میکردم و به مسخره بازیایی که در میاوردن میخندیدم... هیچ وقت از دود و دم خوشم نمیومد... بر عکس من ترنم عاشق قلیون بود. هرچدن همیشه دور از چشم مامان میکشید چون مامان قلیون کشیدن رو برای یه خانم دور از ادب میدونست و منم کاملا باهاش موافق بودم. این چیزا مال پسراست... نظرم درباره ی مشروب هم همین بود. تو عمرم نه لب به قلیون زده بودم و نه مشروب و نه هیچ خلاف دیگه ای... وقتی قلیون اونا تموم شد بلند شدیم و رفتیم حساب کردیم و اومدیم بیرون. لیندا میگفت بازم بریم بازی سوار بشیم ولی من مخالفت کردم و گفتم:

-برو بابا... چه دل خجسته ای داریا... الان غذا خوردیم حالمون بد میشه... تازه دیر وقتم هست.. هم مامان و هم خاله ژاله نگران میشن.

لیندا: اوکی بریم... یه شب دیگه میایم...

رفتم هر دوتا شون رو رسوندم و بعد از خداحافظی با خاله برگشتم خونه. یکمی پیش مامان نشستم و یک ساعتی رو با هم صحبت کردیم. ماه دیگه تولدم بود... در واقع هم تولد من و هم ترنم... با کلی برنامه ریزی رفتم توی تختم و چیزی طول نکشید که خوابم برد....

فصل پنجم

romangram.com | @romangram_com