#من_یا_اون_پارت_94

یکم دیگه چرت و پرت گفتیم و خندیدیم... تا اینکه چرخ و فلک ایسناد و ما سه تا پریدیم پایین... یهو دیدم لیندا نیست... داشتم دنبالش میگشتم که دیدم از دور با یه لبخند مرموز میاد جلو... وقتی اومد جلوتر من تونستم سه تا بلیطی که توی دستش تکون میداد رو ببینم... گفتم:

-اینا دیگه چیه؟ کجا بودی؟

دست منو لیدا رو گرفت و گفت:

-بیاید بعد میفهمید...

همونطوری که دنبالش میرفتم چشمم خورد به ترن هوایی... درسته که عاشق ارتفاعش بودم ولی از بچگی از ترن وحشت داشتم و لیندا هم اینو خوب میدونست... با ترس نگاهش کردم و گفتم:

-نــــه؟؟...

لبخند شیطنت آمیزی نشست روی لباش و گفت:

-آرررره....

من: لیندا بیخیال شو... تو اصلا از چرخ و فلک نمیترسیدی ولی من...

-کی گفته من نمیترسیدم؟ به روی خودم نیاوردم وگرنه قبض روح شدم رفت پی کارش...

من: خیلی نامردی لیندا....

-تازه فهمیدی؟؟ خاک بر سرت... تا حالا فکر میکردی من مردم که باهام دوست بودی آره؟؟!! ای خدا... عجب زمونه ای شده...

خندیدم و چیزی نگفتم... واااای جدی جدی داشت منو میبرد سوار ترن کنه هاااا... خدایا خودت کمکم کن... !!! به زور منو نشوند توی یکی از ترن ها و خودش و پارمیدا هم نشستن کنارم. قلبم داشت از توی دهنم میزد بیرون... حالا نوبت من بود که زیر لب صلوات بفرستم! خیلی زود بقیه ی واگن ها هم پر شد و آروم آروم ترن به راه افتاد... قلبم کم مونده بود از سینه م بزنه بیرون... سفت میله رو چسبیده بودم که مبادا بیافتم... همینطور داشت آروم میرفت و منم خیالم راحت شده بود و کمی از ترسم هم ریخته بود. یه سر بالایی خیلی خیلی طولانی جلومون بود. خیلی آروم از اون سربالایی رفت بالا. دیگه کم کم داشت دستم از میله شل میشد. سرم رو چرخوندم تا از دیدن منظره ی اطرافم لذت ببرم. واقعا که عالی بود... چقدر ارتفاع چیزی جالب و باحالیه... همینطور که داشتم اطرافو نگاه میکردم یهو چشمم افتاد به رو به روم... یا باب الحوائج این سر پایینیه یا آبشاره یا........ با سرعت زیاد ترن توی اون شیب نتونستم به بقیه ی افکارم ادامه بدم و از ته دلم جیغ زدم... شالم از روی سرم افتاده بود ولی جرعت نداشتم دستمو ول کنم... دوباره سراشیبی بعدی و جیغ منم بلند تر از سری پیش... دیگه اشکم داشت در میمومد... دو سه تا سراشیبی رو همینطوری رد کردیم. دیگه من داشتم از حال میرفتم که خدا انگار صدامو شنید و این ترن فلان فلان شده بالاخره ایستاد... لیندا با خنده برگشت سمتم و گفت:

-حقته تا دیگه تو باش...

romangram.com | @romangram_com