#من_یا_اون_پارت_93


پارمیدا با ذوق سر تکون داد ولی لیندا گفت:

-ای تو اون روحت که من از هرچی بدم میاد و وحشت دارم تو دوست داری... اصلا من نمیفهمم واسه چی با تو دوست شدم؟؟

من: غر نزن خانم بزرگ بیا بریم...

و دستشو کشیدم و باهم رفتیم بلیط خریدیم و سوار شدیم. همین که چرخ و فلک حرکت کرد لیندا چسبید گوشه ی کابین و زیر لب مشغول صلوات فرستادن شد! من و پارمیدا یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده! انقدر قیافه ش خنده دار شده بود که داشتیم ریسه میرفتیم اون بالا... چشماشو که بسته بود رو باز کرد و گفت:

-درد... به چی میخندید؟؟ هاااااااااا؟

من: به قیافه ی تو... خیلی خوب بوووود...

-اِ؟؟ خوبه؟ دوست داری؟؟ وایسا دارم برات...

چیزی نگفتم و پوپُ رو که از ترس چسبیده بود به من محکم بغل کردم و گفتم:

-جونم عزیزم؟؟!! میترسی ناناز؟ آره خوجل من؟؟! نترس نترس... ترس نداره که من اینجام مواظبتم...!!

پارمیدا میخندید و لنیدا با تأسف سرش رو بلند کرد و گفت:

-خدایا... به حق این شب عزیز... این بچه رو شفا بده... میدونم منگول بودن بد دردیه.. لامصب دوا درمونم نداره... فقط باید براش دعا کنیم...

من: خوبه... پس خودتم قبلا منگول بودی که میدونی بد دردیه مگه نه؟؟!!

-آره ولی خدا رو شکر الان بهترم!...


romangram.com | @romangram_com