#من_یا_اون_پارت_91


من: نه خیر نمیشه...

-چرا؟؟!!

من: برای اینکه من ترنم نیستم. خواهرشونم...

-آهان... بعد خواهرتون امروز تشریف نمیارن؟

من: نه خیر...

لادن رو دیدم که داره میاد طرفم. گفتم:

-با اجازه...

و رفتم پیش لادن و مشغول صحبت شدیم. چند دقیقه بعدم باهم وارد کلاسامون شدیم.

این چند وقت خیلی دلم هوای متین رو کرده بود. اگه شانس داشتم اتفاقی یه جایی میدیدمش ولی بد بختیم اینه که شانس ندارم! فردا کلاس نداشتم. از مامان اجازه گرفتم که برم بیرون و اونم با کمال میل قبول کرد. یه زنگ زدم به پارمیدا و لیندا و باهاشون هماهنگ کردم و گفتم که میرم دنبالشون. هوا کم کم داشت سرد میشد... اواسط آبان ماه بودیم.! (ماه آبان رو میگمااااا فکر نکنید منظورم به شوهر ترنمه!!) یه مانتو پاییزه ی سورمه ای با یه شلوار جین سورمه ای پوشیدم... رنگش منو یاد چشمای متین می انداخت! یه شال سفید هم سرم کردم و کفشای بدون پاشنه و اسپرت سفیدمو هم پام کردم. بشمر سه دم خونه ی لیندا اینا بودم! همونطوری که منتظرش بودم تا بیاد دم در با دستم پوپُ رو نوازش میکردم! لیندا زود از در خونه شون اومد بیرون... از سگا خیلی میترسید... امروز از قصد پوپُ رو اورده بودم که اذیتش کنم... اونم که از همه جا بی خبر نمیدونست پوپُ توی ماشینه... در جلو رو باز کرد و در حالی که با خنده سلام میکرد خواست بشینه که یهو متوجه پوپُ شد و جیغ بنفشی کشید و دو متر پرید عقب!:

-واااااااای... عوضی...تو که میدونی من از سگ بدم میاد چرا این عتیقه رو برداشتی با خودت آوردی؟ هاااا؟

من: إإإإإإإ... جیغ جیغ نکن... بشین بریم دیگه حالا این مگه چیه؟ این چیکار تو داره؟ الهی ... ببین بچم چه جوری نگات میکنه... خوب اینم حوصلش سر رفته بود...

-إإإإإ؟؟ حوصله ش سر رفته بود؟؟ حالا که اینجوریه من نمیام... یا من یا این هیولا...

من: لی لی به خدا میگیرم میزنمتااااا... عصاب ندارم...بیا بالا دیگه...


romangram.com | @romangram_com