#من_یا_اون_پارت_90

-وای خدای من... این یکی از زیبا ترین چیز هاییه که تو عمرم دیدم... یکی از بهترین و زیبا ترن آفرنش های خلقت...بنشینید خانمای امیری...

هر دومون نشستم که ترنم با عصبانیت گفت:

-خیر سرش استاد ادبیاته هااااا ولی هنوز نمیدونه که نباید بپره وسط حرفه بقیه...

من: اوه اوه... باریکلا... چه چیزا میشنوم... تأثیره آبانه؟ ترنم و احترام به حق بقیه توی صحبت کردن؟ ترنم خودتی؟

خندید و گفت:

-گمشووو... عوضی

من: خب خدا رو شکر نه مثل اینکه خودتی... کم کم داشتم شک میکردم.!

وقتی هم که زنگ خورد دوباه یه بامبول دیگه توی بوفه راه انداختیم با این یک شکل بودنمون. من دیگه غلط بکنم لباسامو با این ملعون سِت کنم. خدا رو شکر داره میره وگرنه تا آخر این سه سال رسما بدبخت شده بودیم! در کل اگه بخوام بگم روز اول دانشگاه فوق العاده بود. خیلی عالی بود و بهم خیلی خیلی خوش گذشت و بعد از مدتها از ته دل خندیدم.

ترنم رو رسوندم خونه شون و خودمم رفتم خونه و یه دوش گرفتم و نشستم اون چند تا صفحه ای رو که بعضی از استادها درس داده بودن رو خوندم تا بعدا روی هم تلنبار نشه. بعدشم نشستم یکمی گیتار زدم که مثل همیشه مامان ازم در خواست زدن پیانو رو کرد و منم با کمال میل قبول کردم. بعدشم به مامان شب به خیر گفتم و رفتم گرفتم خوابیدم.

اون یک هفته ای که ترنم پیشم بود خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم تموم شد. با کلی گریه ترنم رو بدرقه کردیم. معلوم نبود دیگه کی ببینیمش. دلم خیلی براش تنگ میشد. خودتون رو بذارید جای من. 18 سال با خوهری که کاملا شبیه خودتونه زندگی کنید و بعد یه آبان نامی از خانواده ی پاییز (!) بیاد و خیلی راحت دلش رو بدزده و برش داره و باهاش بره ترکیه و معلوم نباشه کی برگرده... شاید دو سه ماه دیگه و شایدم دو سه سال دیگه. ای کاش یکمی بیشتر پیشم میموند. ما آدما همه مون همین طوریم. وقتی یه چیزی رو کنارمون داریم قدرشو نمیدونم ولی وقتی از دستش بدیم میفهمیم چه چیز با ارزشی رو داشتیم و مراقبش نبودیم. اون موقع ست که پشیمونی و حسرت میاد سرغ آدم... هه اگه الان ترنم اینجا بود و این حرفا رو میشنید میگفت:

-بسه دیگه از بالای منبر بیا پایین... سخنرانی میکنه واسه من!

الهی عزیزم... هنوز نرفته دلم براش تنگ شد...امیدوارم کنار آبان خوشبخت باشه... فردا کلاس داشتم پس باید زودتر میخوابیدم تا فردا سر کلاسا کسل نباشم. توی این یک هفته با یه دختری به اسم لادن آشنا شده بودم. دختر با حالی بود. و باعث میشد که توی این مدتی که ترنم نیست احساس تنهایی نکنم.

همین که پامو گذاشتم توی دانشگاه اولین چیزی که دیدم اکیپ اردشیر و دوستاش بودن. با اخم صورتمو برگردوندم و دنبال لادن گشتم. اردشیر اومد سمتم و گفت:

-ببخشید ترنم خانم... میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

romangram.com | @romangram_com