#من_یا_اون_پارت_9


مامان: نه مراقب خودتون باشید... زودم برگردید...

سری تکون دادم و با گفتن خداحافظ اتاق رو ترک کردم و رفتم نشستم تو ماشین... خبری از ترنم و اون یارو... اسمش چی بود؟ آها... سهیل... خبری از اونا نبود... خب پس رفتن. رفتم جلوی در خونه ی لیندا اینا و سوارش کردم و با هم رفتیم کتابای که مورد نیازم بود رو خریدم و بعدشم با هم رفتیم تو یه رستوران شیک که شاممون رو بخوریم و بریم. نشسته بودم وی صندلی که یهو یه دختری رو دیدم که با یه پسر خوشتیپ داره هر هر میخنده و از پله ها میاد بالا... دختره کپ خودم بود... یا علی این که ترنمه... سریع رومو کردم اون طرف و زنگ زدم بهش... جواب داد:

-بله؟

من: بله و بلا ... تو اینجا چیکار میکنی؟ برو یه جا دیگه خره الان هر چی رشته بودی پنبه میشه هااااا...

-درست حرف بزن ببینم چی میگی؟

من: ترنم من الان با لیندا تو رستوران همیشگی ام... تو رو دیدم... آفرین دختر خوب... بلند شو تا این گارسونه رو سکته ندادیم برو یه جای دیگه...

-آخه واسه چی باید سکته کنه؟

من: برای اینکه الان داره میاد سر میز ما... بعد میاد سر میز شما بعد میگه جلل خالق چرا این دو تا یکی ن؟ بعدشم یه ذره این طرف و اون طرف رو نگاه میکنه بعدشم میوفته رو زمین و دیگه بلند نمیشه... خونشم میوفته گردن ما... پاشو دیگه...

-بیخیال.. ضایه س... ما میریم پایین میشینیم... گارسون رو هم بیخیالش..

من: اوکی واسه خودت گفتم...

خلاصه غذامون رو آوردن و خوردیم و خواستیم بریم ... من از نرده ها آویزون شدم و با دیدن ترنم و سهیل سریع خودمو عقب کشیدم و به لیندا گفتم:

-وای لی لی هنوز نرفتن....

حالا تو این هیری ویری شعر لی لی لی لی حوضک رو داشتم با خودم میخوندم!! لی لی لی لی حوضک... جوجواِ اومد آب بخوره افتاد تو حوضک... یکی گرفتش... اون یکی پوستشو کند... اون یکی...!!!


romangram.com | @romangram_com