#من_یا_اون_پارت_10
لیندا: اَه... تبسم با توام...
-بگو...
لیندا: میگم بیا من جلو میرم. تو هم شالتو بکش جلو و پشتم بیا...
قبول کردم و با کلی جینگولک بازی مثل این فیلم پلیسیا رفتیم بیرون... حالا قیافه ی ترنم که رو به روی ما نشسته بود دیدن داشت... خنده ش گرفته بود و سرخ شده بود ولی سعی میکرد عادی نشون بده... حالا منو لیندا رفته بودیم بیرون رستوران وایساده بودیم و از پشت شیشه هی براش شکلک در میاوردیم... آخرشم زد زیر خنده... سهیل بدبخت هنگ کرده بود... ما هم سریع فلنگو بستیم و رفتیم خونه هامون... جلوی در وایسادم و زنگ زدم به ترنم و گفتم زود بیاد. یه ربع بعد دیدم که سهیل آورد رسوندش و رفت. منم که خوابیده بودم روی صندلی ها که دیده نشم... واقعا که چقد ما دو قولو ها بدبختیم!! وقتی پسره رفت ترنم اومد و در ماشین رو باز کرد و گفت:
-بیا بیرون که میکشمت... عوضی یارو فکر کرد خلو چلم که بیخودی میخندم... آخرش گفتم یه افغانیه داشتم رد میشد خورد زمین به اون خندیدم...
من: افغانی عمته...
-حقته...
خندیدم و پیاده شدم. باخنده رفتم تو خونه و ساعت 10 رفتیم تو اتاقامون و گرفتیم خوابیدیم...
مثل همیشه صبح زود بیدار شدم و یه تاپ سفید با شلوارک مشکی مو پوشیدم و رفتم توی اتاق ترنم که بیدارش کنم تا به موقع برسه به صبحانه. خونه ی ما هم اینجوری بود دیگه... سر ساعت 7 صبحانه سرو میشد. تکونش دادم و گفتم:
-هی... ترنم بیدار شووووو...
لای چشماش رو باز کرد و گفت:
-هاااااااا؟
من: بلند شو ساعت 6 و نیمه... به صبحانه نمیرسیماااااا...
-باشه
romangram.com | @romangram_com