#من_یا_اون_پارت_88

اردشیر: حالا اگه لباسای یه شکل نمیپوشیدین نمیشد؟

ترنم: اونش دیگه اصلا و ابدا به شما مربوط نمیشه جناب... بدرود...!

و با هم دیگه وارد سالن شدیم! کلی از دستش خندیده بودم و به همون اندازه هم حرص خورده بودم. همین روز اولی انگشت نما شدیم و افتادیم سر زبونا! نشستیم سر جاهامون و منتظر شدیم که استاد بیاد. من و ترنم کنار هم توی اواسط کلاس نشسته بودیم. نه خلیی جلو و نه خیلی عقب. چند دقیقه بعد اردشیر و اون دوستش و پشت اونا هم یه مرد مسن با موهای جو گندمی و قدی بلند وارد شد. پسر ها نشستن و اون آقاهه که کت و شلوار خوش دوختی هم تنش کرده بود جلوی همه ی بچه ها ایستاد و گفت:

-خب... شروع دانشگاه رو به همگی تبریک میگم و امیدوارم که بیتونید این دوران رو به خوبی و با موفقیت پشت سر بذارید. من صفاری هستم. استاد ادبیات شما....

و بعدشم شروع کرد به حرف زدن. با این که زیاد حرف زد ولی حرفاش آدم رو جذب خودش میکرد و اصلا کسل کننده و خسته کننده نبود. وقتی حرفاش تموم شد گفت:

-خب... حالا جهت آشنایی یک دور تمام اسامی رو میخونم.

و شروع کرد به خوندن. وقتی رسید به اسم اردشیر فرمند صداش درست از پشت سرم بلند شد. همون موقع ترنم توی گوشم گفت:

-اوه اوه... چه اسم چرتی هم داره! اردشیر آدم یاده خاک شیر میافته... فامیلیش تو حلقم درسته... فرمند! معلوم نیست فامیلیه یا مارک شکلات! غلط نکنم این یارو تبلیغه واسه فروش شکالاتای فرمند...

من: اِ... ترنم زشته.

-زشت پیرزنه ... من به این خوشگلی... مگه چیه میگم اسمش مسخره س. حالا حال میده آبان از اسم اردشیر خوشش بیاد. اگه بچه مون پسر شد گیر بده که اسمشو بذاریم اردشیر!!

من: بذار دو روز بگذره از ازدواجت بعد به فکر بچه باش...

-گذشته دیگه...

همون موقع صدای استاد بلند شد:

-خانم تبسم امیری...

romangram.com | @romangram_com