#من_یا_اون_پارت_78
-تبسم جان خیلی دلم میخواست ببینمت... آبان میگفت خیلی شبیه همید ولی فکر نمیکردم انقدر باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
-شما آذر خانمی؟
آذر: آره... من آذرم و اینم خواهرم مهری هست.
مهری هم مثل آذر خیلی گرم باهام برخورد کرد. ازشون خیلی خوشم اومد. آذر 19 سالش بود و گرافیک میخوند و مهری هم 24 سالش بود و عکاسی میکرد. همون موقع هم ترنم و آبان اومدن پایین و چند دقیقه بعدم خانواده ی پاییز یا همون رستگا رفتن! و قرار شد دو سه روز دیگه زنگ بزنن و جواب بگیرن...ترنم اومد تو اتاقم و گفت:
-میخوام یه روز برم پیش متین و باهاش به هم بزنم... میخوام همه چیزو بهش بگم... تو هم بیا
من: باشه فقط من یه جایی قایم میشم که منو نبینه اول حرفاتون رو بزنین بعد اگه من اومدم بیرون بهش معروفی م کن و همه چیزو بگو ولی اگه نیومدم چیزی از خواهر دوقلویی که داری نگو... باشه؟
-هر جور راحتی شب به خیر...
من: شب به خیر...
ترنم رفت و منو با یه دنیا فکر و خیال تنها گذاشت...
نگاهی به خودم توی آینه ی قدی انداختم... چقد عوض شده بودم... تا حالا انقدر آرایش نداشته بودم... ولی بهم میومد... خوشگل تر شده بودم! نگاهم از روی صورتم سر خورد روی لباسم... یه لباس شب به رنگ سبز تیره که جلوش کوتاه و تا روی زانوم بود و پشتش یه دنباله ی بلند میخورد. یه کمربند زرد و خوشگل هم کمر باریکم رو به رخ میکشید و کفش های پاشنه بلند زرد رنگم هم قدم رو بلند تر کرده بود... یعنی واقعا امروز عروسی ترنم بود؟ یه نگاه به اتاقی که رفته بود داخلش تا لباس عروسیش رو بپوشه انداختم... اگه امروز عروسی تنها خواهرمه پس چرا من انقدر دلم گرفته؟«خب معلومه... به خاطر متین... »خواهش میکنم یه امشب رو اسمی ازش نبر... دلم نمیخواد امشب رو با ناراحتی هام برای خودم تلخ کنم... امشب باید یکی از بهترین شبای زندگی من باشه... خواهر دو قولوم ،ترنم داشت ازدواج میکرد... از در اومد بیرون. یه نگاه بهش انداختم... فوق العاده شده بود. رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم:
-خیلی خوشگل شدیااااا... خانم پاییز...!!!!
ترنم: دیگه به من واسه چی میگی خانم پاییز؟
-برای اینکه داری وارد خانواده ی پاییز میشی... مهر و آبان و آذر!!
romangram.com | @romangram_com