#من_یا_اون_پارت_77


و دوید و رفت داخل اتاقش. خواستم برم پایین که طلا اومد بالا و در حالی که نفس نفس میزد گفت:

-ترنم خانم... مادرتون گفتن از در پشتی برید داخل آشپزخونه...

من: من تبسمم طلا خانم... باشه الان میرم بهش میگم.

رفتم توی اتاقش و بهش گفتم که چیکار کنه و خودم هم از پله ها رفتم پایین. یه خانم مسن و یه آقایی که همه ی موهاش سفید شده بود با یه دو تا دختر نشسته بودن پایین... آبان هم اون طرف تر نشسته بود. با صدای سلام من همه سرشون رو گرفتن بالا و جوابمو دادن. اون خانم مسن که حدس میزدم مادر آبان باشه گفت:

-ماشالا ماشالا ... قربونت برم من که انقدر خوشگلی عروس گلم...

خندیدم و گفتم:

-ممنونم خانم رستگار... ولی من خواهر ترنم جان هستم... ایشون هم خدمت میرسن...

همه خندیدن و خانم رستگار هم با لبخند گفت:

-ای وای... ببخشید عزیزم...

من: خواهش میکنم... اختیار دارید... پیش میاد

و رفتم نشستم کنار مامان. چند لحظه بعد مامان گفت:

-ترنم جان... شربتا رو بیار...

ترنم با یه سینی که توش شربت بود اومد و به همه سلام کرد. همه به جز منو مامان و آبان ، نگاهشون بین منو ترنم در نوسان بود. ترنم اومد جلو و به همه شربت تعارف کرد. وقتی اومد جلوی من بهم چشمکی زد و نشست کنارم. بعد از یه سری صحبت های اولیه ترنم و آبان بلند شدن و رفتن داخل اتاق ترنم. روی مبل کناری من دو تا دختر نشسته بودن. یکی شون کوچیکتر میزد. میخورد همسن و ساله من و ترنم باشه. صدا مکرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com