#من_یا_اون_پارت_76

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:

-آره... آبان میخواد 5 ماه دیگه برای کارش بره ترکیه... و تا دو سال هم بر نمیگرده... گفت تا قبلش ازدواج کنیم و با هم بریم...

من: پس درس و دانشگاهت چی میشه؟

-به احتمال زیاد اونجا ادامه میدم...

من: تبریک میگم بهت عزیزم... حالا هم گریه نکن... مامان زیاد میره خونه ی خاله ژاله اینا... تو هم برو پیش آبان من نمیذارم چیزی بفهمه...

محکم بغلم کرد و با خوشحالی گفت:

-مرسی تبسم... تو بهترین خواهر دنیایی...

*****

توی این مدت متین رو ندیده بودم ولی عکسش رو از گوشی ترنم برداشته بودم و هر شب با دیدنش اشک میریختم... وقتی ترنم گفت میخواد باهاش تموم کنه یه حسی بهم گفت این پایان میتونه یه شروع برای من باشه... با ترنم از علاقه م به متین حرف زدم... بر خلاف انتظارم خیلی خوشحال شد و کلی سر به سرم گذاشت. تا چند ساعت دیگه مهمونا از راه میرسیدن... البته مهمون که نه... خواستگار. آماده بودم. یه بلیز و شلوار ساده پوشیده بودم. با شنیدن صدای در خونه فهمیدم که اومدن. یه شال سرم کردم و از در اتاق رفتم بیرون. همزمان با من ترنم هم از اتاقش پرید بیرون. تا منو دید گفت:

-یا علی من الان باید کجا باشم؟

من: چه میدونم یا بیا برو تو آشپزخونه یا....هـــــــــــــی... ترنم... وای

-چیه؟ چی شده؟

من: خاک تو سرت... لباستو بر عکس پوشیدی... بدو برو عوضش کن و بیا پایین پیش ما... بدو...

-واااااای خدا مرگم بده!!

romangram.com | @romangram_com