#من_یا_اون_پارت_73
-من به مامان گفتم با دوستای خودم رفتم... برو عزیزم...
من: باشه فقط... متین رو دیدم ...یادت باشه اومدی خونه برات تعریف کنم...
-واقعا؟ باشه ... کاری نداری؟
من: نه قربانت... خداقظ...
-بای
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل خونه. حالم خوب نبود و سرم درد میکرد. خیلی نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و درد و دل کنم... خب... کی بهتر از مامانم؟ رفتم پیشش. توی اتاق خودش بود. نشسم روی تخت و همه چیزو براش گفتم. از علاقه م به متین و... خلاصه هر چیزی که اتفاق افتاده بود. وقتی تموم شد با چشمای اشکی سرم رو اوردم بالا که مامانم بغلم کرد و گفت:
-عزیز دلم غصه نخور... همه چیز درست میشه... یکی هست که همیشه حواسش بهته... همیشه دوست داره و کمکت میکنه... توکلت به خدا رو از دست نده و به یادش باش و فقط و فقط از اون کمک بخواه...
واقعا حرفاش آرومم کرد. تشکری کردم و رفتم صورتم رو شستم و دراز کشیدم روی تختم... احساس سبکی میکردم... انگار که یه بار سنگینی رو از روی دوشم برداشته بودن! راحت تر از شب های گذشته خوابیدم...
فصل چهارم
با دیدن رتبه م توی اینترنت جیغ خفیفی کشیدم و پریدم بغل مامان و گفتم:
-وااااای مامان... رتبه م 65 شده! خدایا مرســـــــی
مامان با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
-تبریک میگم عزیزم... این نتیجه ی زحماتته.. حالا ببین رتبه ی ترنم چند شده...
romangram.com | @romangram_com