#من_یا_اون_پارت_43


-هیچی بابا...من هر چی میکشم از دست تو میکشم... هی به من میگه تو اون روز که با هام اومدی بیرون خیلی خانم بودی چی شده انقد سرکش شدی، تو اون روز با من اومدی بیرون خیلی متین بودی چی شده انقدر پررو شدی... اَه... تو که میدونستی من چه جوریم... چرا سعی نکردی مثل من باشی؟

با دلخوری گفتم:

-حالا بیا و خوبی کن... چیکار کنم... همونجوری که تو نمیتونی مثل من خانم و آروم (!) باشی منم نمیتونم مثل تو یه دنده و لجباز و شیطون باشم... حالا هم برو بیرون میخوام درس بخونم....

ترنم: خب بابا حالا چرا جوش میاری... مهمون حبیب خداست ...

و خودشو پرت کرد روی کاناپه...

من: پس من میرم...

بلند شدم و رفتم قسمت پشتی حیاط که یه میز گرد قرار داشت و دور تا دورش رو صندلی چیده بودیم. روی یکی از صندلی ها نشستم و سرم رو گذاشتم روی دستام روی میز و گریه کردم!! نمیدونم این بغضی که تمام مدتی که ترنم حرف میزد گلوم رو گرفته بود برای چیه... فقط میدونستم باید از بین ببرمش وگرنه خفه میشم... وقتی خوب گریه کردم سرم رو بلند کردم و اشکامو پاک کردم... کتاب رو گرفتم دستم و تمام حواسم رو جمع کردم و دوباره مشغول درس خوندن شدم... هفته ی دیگه امتحان کنکور برگزار میشد و من مثل همیشه که امتحان داشتیم استرس گرفته بودم. از دست ترنم خیلی ناراحت بودم. کلا این خواهر من ذات بدجنسی داره. قبول دارید؟ هی روزگار.... هوا تاریک شده بود. به ساعتم نگاه کردم... هــــــــــی... ساعت 8 بود!! یعنی من از ساعت 3 داشتم اینجا درست میخوندم... 5 ساعت؟؟؟؟؟؟!!!!!! باورم نمیشد! بلند شدم و در حالی که گردن خشک شدمو ماساژ میدادم رفتم داخل سالن... از طلا سراغ مامانمو گرفتم که گفت خسته بوده داره استراحت میکنه... منم دیگه چیزی نگفتم و رفتم داخل آشپزخونه... زیور خانم داشت ظرفا رو میشست... طلا کارای نظافت رو به عهده داشت ولی کل آشپزخونه قلمرو زیور بود! یه جورایی حکم آشپزمون رو داشت. نشستم پشت میز و گفتم:

-زیور خانم یه چیزی میدی من بخورم؟ خیلی گرسنه مه...

زیور: چی میخوری مادر بیارم برات؟

-چی داریم؟

زیور: هم لازانیا داریم... هم سوپ داریم... هم تنقلات و میوه داریم . ماکارونی هم داریم .

-اووووف... چه غذاهای سنگینی برای شب درست کردی... قهوه و کیک شکلاتی داریم؟

زیور خانم محکم کوبید تو صورتش که هول کردم و با ترس گفتم:


romangram.com | @romangram_com