#من_یا_اون_پارت_21
پارسا: ای بابا چیه خب مگه؟؟! تو چیکار داری شاید من بخوام دو روز دیگه آتش نشان شم...!!
بعد دوباره رو به مرده گفت:
-پس بذار برم یه بوق بزنم برم...
خلاصه انقد اصرار کرد تا آخر سر رفت پشت فرمون و با ذوق یه بوق زد و اومد پایین... ما که مرده بودیم از خنده... تا خونه همینجوری داشتیم میخندیدیم. اشکان و پارسا ما رو رسوندن و خودشون رفتن. منو پارمیدا یه نگاه بهم کردیم و با خنده رفتیم بالا...
فصل دوم
یک ماهی گذشته بود و منو ترنم هم مشغول درس خوندن بودیم. به خاطر سرعت بالایی که تو مطالعه و یادگیری داشتم خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم یکی از کتابا رو تموم کردم. امروز باید میرفتیم پیش مشاور درسی مون تا برنامه های جدید رو بهمون بده. آماده شدم و رفتم پیش ترنم. اونم آماده شده بود.و باهم از در خارج شدیم و راه افتادیم. توی راه بودیم که ترنم گفت:
-وااااای... تبسم نمیدونی چی شده که؟
من: چی شده؟
-دو زور پیش که با سنا رفته بودم بیرون....؟
من: خب؟
-رفتیم پاساژ... میخواست لباس بخره. سنا رفت تو یه مغازه که یه پسره اومد طرف من.... تبسم یه چیزی میگم یه چیزی میشنویاااا... تو عمرم پسر به این خوشتییپی و خوشگلی و خوش هیکلی ندیده بودم.... اومد جلو و خیلی با ادب گفت ببخشید خانم محترم.... من متین خالقی هستم... این کارت منه... میخواستم اگه امکانش باشه بیشتر با شما آشنا بشم... موفق باشید و منتظر تماستون هستم... منو میگی... واااااییییی مثه بز داشتم نگاش میکردم. خیلی خوب بود.... یعنی عالی بودا. خلاصه منم گرفتم و اومدم خونه بهش زنگ زدم.
من: ولی ترنم تو به مامان قول داده بودی...
-بیخیال... من به قولم عمل کردم و با سهند تموم کردم. ولی این یکی رو نمیشد ازش گذشت.. لامصب بد تیکه ای بود...
romangram.com | @romangram_com