#من_یا_اون_پارت_174

-راستی...نمیدونستم آهنگ سازیا...بهم نگفته بودی...

متین: آره... آخه اون موقع خیلی کم آهنگ سازی میکردم اما وقتی کارای شرکت یه کمی سبک تر شد تصمیم گرفتم به گروه موسیقی تشکیل بدم و یکمی هم بیشتر به کار آهنگ سازی اهمیت بدم... کم کم شرکت رو سپردم دست دوست صمیمیم ودر حال حاضر فقط آهنگ سازی میکنم.

-خیلی خوبه... اون وقت نمونه ای از کارات رو نداری گوش بدم؟

متین: همه ی اون تمرین هایی که واسه هماهنگ شدن میزدیم کار خودم بود....

-واقعا؟ همونا که اون اوایل میزدیم؟؟

متین: آره....چطور بود؟

-عالی بودن....بهت تبریک مگم کارات حرف ندارن...

بقیه ی راهم به صحبتای کاملا معمولی اختصاص داده شد.

متین بعد از حدودا نیم ساعت،چهل و پنج دقیقه جلوی یه در آهنی بزرگ نگه داشت. یه نگاهی به اطرافش انداختم. چهار تا ویلای دیگه هم بود. متین با ریموت در آهنی رو باز کرد و ماشینش رو برد داخل پارک کرد. یه باغ خیلی خیلی بزرگ و قشنگ داشتن... یعنی هرچی بگم کم گفتم! پر از گل های رنگ و وارنگ و جور واجور... درختای خوشگل خوشگل... بوته های تمشک داشتن... وای تمشکاش هر کدوم اندازه ی یه انگشت بودن! آدم دلش میخواست بره همشون رو بخوره!! برگشتم سمت متین که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد و گفتم:

-وای...اینجا خیلی خیلی قشنگه... همه جور گلی توش پیدا میشه.

متین: نظر لطفته. بله همه جور گلی پیدا میشه...فقط یه دونه ش کم بود که اونم اوردم...

و بدون اینکه به من فرصت هیچ حرفی رو بده پیاده شد... منم تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم. (باور کنید اینا همش در ظاهر تبسم بوده ها... وگرنه از درون فرقی با خر تیتاب خورده نداشته!! J) پیاده که شدم متین دستشو به سمتی گرفت و گفت:

-از این طرف لطفا.... مامان منتظرمونه...

همینجوری که داشتیم میرفتیم به سمتی که گفته بود پرسیدم:

romangram.com | @romangram_com