#من_یا_اون_پارت_152
به دستش كه رو به روم دراز شده بود نگاه كردم. اگه هركس ديگه اي جاي متين بود بود شك درخواستش رو رد ميكردم ولي متين؟... با لبخند دستمو توي دستش گذاشتم و گفتم:
-با كمال ميل...
با همديگه رفتيم وسط... نگاهم به مامان افتاد كه داشت بهمون نگاه ميكرد. با سؤال نگاش كردم كه يعني برقصم يا نه؟ كه بهم لبخندي زد و سرش رو به نشونه ي مثبت تكون داد. با لبخند يه دستمو روي شونه ي متين گذاشتم و دست ديگه مو هم توي دست ديگه ش قرار دادم. يه دست اونم دور كمرم بود. اولش آروم شروع كرديم به رقصيدن. اما بعدش دستش رو از دور كمرم برداشت و اون دستمو كه توي دستش بود رو گرفت و هدايتم كرد كه بچرخم. پس نميخواست يه رقص تانگوي ساده داشته باشه اره؟؟!! باشه آقا متين...به قول ترنم برو دارمت!! دستمو از روي شونه ش برداشتم و يه دور چرخيدم و بعد همون يه دونه دستشو دور كمرم پيچيدم و كاملا رفتم توي بغلش... اول يه كم نگام كرد اما بعد كه فهميد نميخوام كم بيارم لبخندي زد و دستشو باز كرد كه من با ملايمت دوباره چرخيدم و و دوباره دستمو گرفت و به حالت اول در اومديم. همونطوري كه داشتيم ميرقصيديم با شيطنت كلاهشو از روي سرش برداشتم و گذاشتم روي سر خودم كه يهو صداي دست و سوت بلند شد. تازه متوجه شدم كه همه كنار وايسادن و دارن به رقص ما نگاه ميكنن... دو سه ثانيه بعد متين خسيس كلاهشو از روي سرم برداشت و روي سر خودش گذاشت! منم يه دور چرخيدم و دوباره خيلي محكم هردو رو به روي هم ايستاديم. خيلي قشنگ داشتيم ميرقصيديم. يكمي منو از خودش دور كرد و منم دستشو ول كردم و چند دور روي پنجه ي پام چرخيدم و دوباره برگشتيم به حالت اول... ديگه آخراي آهنگ بود كه دستمو كشيد افتادم روي دستش و از عقب تا نزديك زمين خم شدم! با صداي دست و سوت مهمونا سرم رو آوردم بالا و تشكر كردم و رو به متين گفتم:
-مرسي...رقص خوبي بود...
متين با خنده كمي كلاهشو كج كرد و گفت:
-منم از همراهيتون خوشحال شدم...عالي بود.
لبخندي زدم و ازش دور شدم...احساس ميكردم خجالت ميكشم باهاش رو به رو بشم...آخه تا حالا انقدر بهش نزديك نبودم. خير سرم خبر مرگم بياد يكمي با خودم خلوت كرده بودم و يه گوشه اي نشسته بودم كه ترنم در نقش خروس بي محل وارد صحنه شد!:
-ووووووووييييييي...رقصتون خيلي خوووب بود...بلا چقد قبلا تمرين كرده بوديد؟؟
من: ترنم حوصله ندارم سر به سرم نذار...
-اوكي بابا...الهي بميرم مهيارو ديدي؟ بچه بغض كرده بود داشت ميمرد... آخرشم وسطاي رقصتون زد بيرون... خيلي دل سنگي...
بدون توجه به حرفش در حالي كه به رو به روم خيره شده بودم گفتم:
-چقد دكتر شريعتي خوب ميگه...عجب دنيايي ست...! من تو را دوست دارم و تو ديگري را و ديگري ديگراي را... و در اين ميان همه تنهاييم!.
-پاشو بابا...پاشو جمع كن خوتو كم شر و ور بگو...مامان كجايي كه بچه ت از دست رفت...
من: چقد تو بي احساسي ترنم...!
romangram.com | @romangram_com