#من_یا_اون_پارت_153


-نه تو مثه اينكه راس راسي يه چيزيت ميشه...

همينطوري با لبخند نگاش كردم كه يهو گفت:

-يا امام رضا...تو به من نظر داري خاك بر سر آره؟؟!!

من: اِ ترنم ساكت شو...

-پاشو...پاشو دختره ي خير نديده... خجالت بكش من شوور دارم...حداقل برو دنيال يه مجرده ش...

من: آخه عشق كه اين چيزا سرش نميشه!!

-واي خدا مرگم بده... آبان...آبان... واي من رفتم...تو الان منو بچه مو با هم ميخوري!!

و ازم دور شد...

بدبخت اون بچه اي كه اين عقب افتاده ميخواد مادرش باشه!! (خاك بر سرت تبسم...دو قلوي خودته يعني تو هم عقب مونده اي؟؟!!) نه بابا تو هم... ما تو فاميلامون ازدواج فاميلي نداشتيم كسي هم مثل اين مونگول تا حلالا نبوده توشون... نميدونم چرا اينطوري شده!! هي خداااا... چرا من اينجوري شدم؟ اصلا حس خوبي نداشتم... دلم ميخواست گريه كنم! نميدونم چرا ولي خب دلم ميخواست ديگه به چه؟ بلند شدم و رفتم توي دستشويي يه دل سير گريه كردم...! شايدم ترنم راست ميگفت من يه چيزيم ميشه...واي خدا يعني همه ي عشقا اينجوريه يا فقط مال منه؟ از دستشويي در حالي كه صورتم رو شسته بودم اومدم بيرون و دوباره رژلب زدم و يكمي هم از عطر ترنم به خودم زدم. يكم قطره هم ريختم توي چشمام كه قرمزيش رفع بشه... بعدشم بلند شدم و رفتم پيش مامان و تا آخر مهموني هم هر چقدر ترنم و مامان آبان و مامان اصرار مردن بلند نشدم برقصم... ديگه حوصله نداشتم... اصلا نميدونم چرا يهويي مثه هاپو ها شدم! اصلا كلا قاطي كرده بودم. مامانم انگار فهميد كه حالم خوب نيست كه زود بلند شد و هر دو از مامان آبان و خواهراش خداحافظي كرديم و برگشتيم خونه...حتي براي خداحافظي هم نرفتم پيش بچه ها. حس بدی داشتم. دلم میخواست تنها باشم و حسابی با گریه خودمو خالی کنم. وقتی رسیدیم خونه خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی حمام. زیر دوش خیلی گریه کردم...! دلیلش رو نمیدونستم اما دلم پر بود. وقتی اومدم بیرون چشمام میسوختن و حسابی پف کرده و قرمز شده بودن. برای همینم زود لباسامو پوشیدم و خوابیدم... فردا رو چیکارش کنم خدا؟؟.

یه نکاه به خودم کردم. شلوار مشکی و مانتوی بلند مشکی که یه کمربند باریک قهوه ای داشت و کالج های مشکی. یه شال مشکی و قهوه ای هم سرم کردم و ترجیح دادم ساده برم. فقط یکمی برق لب قرمز زدم و رفتم به سمت سالنی که توش کنسرت ها رو اجرا میکردیم. خدا رو شکر که دانشگاه تعطیل بود. فردا عید نوروز شروع میشد... ما که فامیل اونچنانی نداشتیم. فقط باید میرفتیم خونه ی خاله اینا. و بعدشم که خدا رو شکر من هر شب اجرا داشتم و بیکاری نمیکشیدم توی خونه. وقتی وارد شدم مثل روز اول بهرام اومد جلوم و گفت:

-به ســـــــلام...تبسم خانم... خوبی؟

من: سلام آقا بهرام... مرسی ممنون...شما خوبید؟

-عـــــــالی...بهتر از این نمیشه... حدس بزن خواننده ی امشب کیه؟


romangram.com | @romangram_com