#من_یا_اون_پارت_151
-سلام آقای پدر... مرسی شما خوبی؟
آبان: ممنون ببخشید من برم با ترنم برقصم وگرنه بچم بی پدر میشه!
خندیدم و چیزی نگفتم. رفتم پیش آذر و مهری و باهاشون مشغول خوش و بش کردن شدم. همینطور که داشتم به حرفای آذر گوش میدادم یه لحظه احساس کردم متین رو دیدم... ولی یه همچین چیزی امکان نداشت... یکم دیگه دقت کردم دیدم نه خودشه! رو به آذر گفتم:
-ببخشید آذر جان الان برمیگردم...
و سریع رفتم پیش ترنم و گفتم:
-تری تو متین رو هم دعوت کردی؟
ترنم: آره خب...کلا بچه های گروهتون رو دعوت کردم...اونهاشن سر اون میز وایسادن....
-واااای ترنم از دست تو....آخه واسه چی اونا رو دعوت کردی؟
ترنم: بیا و خوبی کن...
سرمو تکون دادم و رفتم سمت بچه های گروه...متین داشت برمیگشت به طرفم که یهو با دیدن من خشک شد... یه شلوار آبی نفتی با پیرهن همرنگش پوشیده بود و کراوات مشکی باریکی زده بود و کلاه ژاپوی مشکی رنگی هم روی سرش بود. یه جفت کفش مشکی هم پاش بود. من اونو نگاه میکردم و اونم منو. یه لحظه به خودم اومدم و با لبخند رفتم جلو و سلام کردم. متینم انگار به خودش اومده باشه با یه لبخند گفت:
-سلام...
به بقیه ی بچه ها هم سلام کردم. مهیار که داشت منو درسته قورت میداد. نگاهمو ازش گرفتم. حيف كه همكارم بود وگرنه بدجوري حالش رو ميگرفتم. پسره ي بي شخصيت! سعي كردم بهش فكر نكنم. يه آهنگ ملايم كه ريتم قشنگي داشت پخش شد. مشغول صحبت با نسيم بودم كه متين اومد به طرفم و گفت:
-تبسم؟...اگه ازت بخوام با من برقصي...قبول ميكني؟
romangram.com | @romangram_com