#من_یا_اون_پارت_150

مامانم که دست کمی از من نداشت گفت:

-نمیدونم والا...تازه به من گفتن یه جشن کوچیکه!!

من: درست نبود انقد خرج کنن...

-باهات موافقم...

ماشین رو پارک کردیم و باهم وارد خونه شدیم. مامان آبان با دیدنمون زودی اومدجلو و سلام و علیک کرد. بعد رو به من گفت:

-تبسم جان قربونت برم. برو توی اون اتاق لباساتو عوض کن که میخوام به همه معرفیت کنم.

من: چشم ممنون...

رفتم توی اتاقی که گفته بود و مانتومو در آوردم و یکم دیگه رژلب زدم و رفتم بیرون. مامان آبان با دیدنم گفت:

-ماشالا هزار ماشالا... بیا عزیزم... بیا اینجا...صغری خانم اسفند دود کن

یه خانمی با چادری که دور کمرش پیچیده بود از آشپزخونه با اسفند اومد بیرون و اونو دور سرم گردوند... ترنم اون وسط داشت با آبان میرقصید اما با دیدنم زودی اومد پیشم و گفت:

-وای سلام تبسم جووونم خوفی؟

من: مرسی مامان فداکار! خیر سرت بار داری و داری اون وسط خودت رو میکشی؟؟

-وااای دوباره شروع شد گیر دادناش... بیا بریم آبان...

آبان: سلام تبسم چطوری؟

romangram.com | @romangram_com