#من_یا_اون_پارت_149
چشمام رو باز کردم و به طلا که صدا ممیکرد نگاه کردم.
طلا: خانم جان...مادرتون گفتن بیدارتون کنم... کارتون دارن
من: باشه طلا جان...ممنون.
طلا: خواهش میکنم خانم با اجازه...
رفت بیرون. منم بلند شدم و رفتم یه آبی به صورتم زدم و رفتم داخل آشپزخونه. زیور خانم سوپ شیر درست کرده بود. یه کم ازش گرفتم و نشستم روی میز و مشغول خوردن شدم. وقتی تموم شد از زیور خانم تشکر کردم و رفتم پیش مامان. گفتم:
-مامان گفته بودید کارم دارید؟
مامان: آره عزیزم. مادر و پدر آبان جان به مناسبت بارداری ترنم یه مهمونی گرفته. آماده باش تا یکی دو ساعت دیگه میریم.
-باشه مامان... فقط محیطش چه جوریه؟ من چه لباسی باید بپوشم؟
مامان: راستش یه جشنه... تقریبا همه ی فامیلاشون هم هستن... بهتره یه لباس راحت و رسمی بپوشی.
-باشه مامان. ممنون.
رفتم توی اتاقم و نشستم پشت میزم. دفتر شعرم رو باز کردم. 22 تا شعر داشتم... شعرای خوبی بودن. خیلی دوستشون داشتم و
برام با ارزش بودن. اول یه کاغذ برداشتم و مشغول نوشتن شدم. یک ساعتی وقتم رو گرفت. ولی می ارزید. قشنگ بود. شعرو تمیز و مرتب وارد دفترم کردم و دفترو بستم و بلند شدم و مشغول آماده شدن شدم. یه پیرهن شیری رنگ که یه بند داشت و تا روی زانوم بود و دور کمرش یه روبان شکلاتی میخورد رو پوشیدم و جوراب شلواری رنگ پامو هم پام کردم و کفش های عروسکی شکلاتی مو هم پوشیدم و موها هم خیلی ساده ریختم دورم و در حد ریمل و رژ لب آرایش کردم و رفتم پیش مامان. اونم آماده بود. با هم به سمت خونه ی مامان آبان حرکت کردیم. وقتی رسیدیم از دیدن اون همه ماشین جلوی در خونه تعجب کردم و گفتم:
-مامان اینجا چه خبره؟؟!!
romangram.com | @romangram_com