#من_یا_اون_پارت_14

-ایول بابا... منم تقزیبا یک سومشو خوندم ولی خسته شدم.

من: بریم خونه ی خاله اینا؟

-وای نه من خسته ام. بیا بریم بیرون... هستی؟

من: آره ولی به نظرت مامان میذاره؟

-اره حالا بیا بریم...

با هم رفتیم و به مامان زنگ زدیم و قرار شد بریم دنبال پارمیدا اونم ببریم و برای شام دوباره بریم خونه ی خاله اینا.

زنگ زدم به لیندا و گفتم اگه میخواد بیاد زود آماده بشه... ترنم هم زنگ زد به دوستش، سنا و بهش خبر داد که میریم دنبالش.

خلاصه میخواستم آماده بشم که ترنم اومد و گفت:

-تبسم بیا سِت بپوشیممممم...

من: بیخیال یادت رفته بار آخری که اینکارو کردیم چی شد؟؟

وقتی یادش میافتم هم خندم میگیره! با ترنم رفته بودیم لباس بخریم. هر دومون لباسامو شبیه هم بود و موهامو رو هم تقریبا یه مدل ریخته بودیم توی صورتمون... ترنم از پشت ویترین داشت مدل لباسا رو نگاه میکرد و منم رفته بودم داخل مغازه. فروشنده که یه پسر جوون بود و با چشماش داشت منو میخورد گفت:

-شما واقعا توی این لباس زیبا میشید... چهرتون مثل عروسکاست...

من: خیلی ممنون شما لطف داری... بعد این لباس آبیه که پشت ویترین گذاشتین قیمتش چقدره؟

این سؤالو ترنم ازم خواسته بود که بپرسم. پسره گفت:

romangram.com | @romangram_com