#من_یا_اون_پارت_13


مامان سری تکون داد و چیزی نگفت... ما هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم تو اتاقامون که درس بخونیم. نشستم روی کاناپه ی صورتی کم رنگی که تو اتاقم بود... صورتیش انقد کم رنگ بود که به سفید میزد... یه نگاه کلی به اتاقم کردم... دیواراش سفید بودن و سرویس اتاقمم صورتی خیلی کم رنگ بود. کلا بهم آرامش میداد... بر خلاف اتاق سفید و سرخابی ترنم که آدمو کلافه میکرد... حالا یکم با خانوادم آشنا بشید بد نیست...

اول از خودمو و پدر و مادر و خواهر دوقلوم شروع میکنم. من تبسم امیری خواهر دو قلوی ترنم امیری 18 ساله هستم. مامانم با اینکه سخت گیر بود ولی فوق العاده مهربون بود و بعد از مرگ پدرم هیچ چیز برامون کم نذاشته بود. پدرم جراح قلب بوده. وقتی که ما 6 سالمون بود در اثر یه صانحه ی هوایی فوت کرد. به خاطر همینم هست که مامانم اصرار داره که ما هم پزشکی بخونیم. ولی اینکه چه تخصصی بگیریم رو به عهده ی خودمون گذاشته بود. من که زنان و زایمان رو انتخاب کرده بودم. ولی ترنم خیلی به جراحی مغز و اعصاب و از این جور چیزا علاقه داشت. فامیل زیادی نداشتیم. فقط یه خاله با یه عمو. عموم که فقط یه بار توی مراسم بابا دیدمش که اونم یادم نمیاد... انگلیس زندگی میکرد. خاله ژاله هم که میشد خواهر بزرگتر مامان ژیلا. یه دختر 15 ساله داشت که من خیلی دوستش داشتم. اسمش پارمیدا بود. انقدر باحال بود که نگوووو... یه دوستی هم به اسم اشکان داشت که از خودش تلقک تر بود. یعنی من وقتی با این دوتا میرفتم بیرون از خنده تا دم مردن میرفتم و میومدم!

خب اینم از فک و فامیلامون. نشستم یه دو ساعتی رو یه کله درس خوندم. چون سرعتمم بالا بود تقریبا نصف یه کتاب رو تموم کردم. خیلی خسته شده بودم. واسه همینم بلند شدم و رفتم پیش ترنم. در کمال تعجب داشت درس میخوند...

من: واااای باورم نمیشه...

-تازه کجاشو دیدی؟ اونجا رو نگا...

و با دستش گوشیشو که روی میز مطالعه اش بود نشون داد. رفتم برداشتمش که فهمیدم خاموشه! با تعجب گفتم:

-نـــــــه؟؟!!

ترنم: آره...

رفتم رو تخت نشستم کنارش و گفتم:

-یعنی همشون پر؟

سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:

-تو چقد خوندی؟

من: نصف یکی از کتابامو تموم کردم...


romangram.com | @romangram_com