#من_یا_اون_پارت_127
و در گوشش یه خورده پچ پچ کرد که اونم سری تکون داد و دوباره همه رفتن سر جاهاشون و تمرین شروع شد... تا دو ساعت مدام تمرین کردیم. بدون هیچ استراحتی... وقتی تموم شد متین گفت:
-دوستان عالی بود مرسی... خسته نباشید...
رامتین: ای بابا حالا اینا رو بیخیال... شامو بگو که باختیم...
با لبخند گفتم:
-نه بابا این چه حرفیه؟ اون فقط یه شوخی بود همین... من اصلا از شما انتظار ندارم به اون شوخی عمل کنید...
رامتین: در هر صورت من قول دادم و زیرشم نمیزنم... چه شوخی چه جدی... کی شامو بدیم؟
-نه من بدون تعارف گفتم... واقعا نیازی نیست...
صدای بچه ها رفت بالا:
-ما شام میخوایم یالا...
رامتین: بیا... این بندگون خدا هم سیر میشن... چه اشکالی داره خواهر من؟! یه ثوابی هم میکنیم دیگه...
خلاصه که قرار شد که فردا شبش بهمون شام بده. توی همون رستورانی که منو متین برای اولین بار رفتیم. وقتی اسم رستوران رو گفت ناخودآگاه به متین نگاه کردم که دیدم اونم داره بهم نگاه میکنه. وقتی توجه نگاهم شد پوزخندی زد و روشو برگردوند... لابد داشته به این فکر میکرده که ما دو تا خواهر چطوری بازیش دادیم.. ولی خدا میدونه و شما هم شاهدین که من ناخواسته وارد این بازی شدم و واقعا متین رو دوست داشتم و دارم و شاید هم خواهم داشت. همه چیز به خودش و طرز فکرش بستگی داره... من هیچ کاری نمیتونم بکنم...موقع برگشتن هر چقدر رامتین و آرش و مهیار اصرار کردن برسوننم قبول نکردم و در آخر با دو تا تعارف نسیم نشستم توی ماشینش و زحمت رسوندن منو اون کشید.
امروز صبح که کلاس داشتم ولی تمرین نداریم. از داخل کمدم یه مانتوی سفید با یه شال کاراملی رنگ و شلوار سفید در آوردم و گذاشتم روی تختم که وقتی از حمام اومدم بیرون بپوشم. رامتین گفته بود که ترنم و شوهرش رو هم دعوت کنم. اونا خودشون میومدن. وقتی از حمام اومدم بیرون موهامو با سشوار خشک کردم و موهای جلومو با بابلیس فر کردم. بقیه ی موهامو هم از پشت سرم جمع کردم و مشغول آرایش کردن شدم. یه رژلب کالباسی زدم و رژ گونه ی گلبهی م رو به گونه ی های برجسته م مالیدم. یکمی با ریمل مژه هامو حالت دادم و داخل چشمم رو یه ذره مداد چشم کشیدم. خب دیگه کافیه... زیادم هست. لباسامو پوشیدم و کفش های پشنه 8 سانتی کاراملی مو هم پام کردم و در حالی که کیف دستی همرنگشو بر میداشتم از در اتاق خارج شدم و بعد از خداحافظی از مامان به سمت رستوران حرکت کردم. توی سالن آقایی اومد و پرسید:
-شما مهمان آقای خالقی هستید؟
romangram.com | @romangram_com