#من_یا_اون_پارت_122
-لابد مثله سیبی که از وسط نصف شده باشه نه؟
نسیم هم خیلی ریلکس سرش رو تکون داد و گفت:
-نه...میخواسم بگم مثله شما و برادرتون نیستن که مثه خربزه ای هستید که دوچرخه از وسطش رد شده... !
هممون خندیدیم... رامتین هنوز چهره ی ترنم رو ندیده بود. اونم وقتی ما رو دید مثله بقیه خشکش زد و گفت:
-امکان نداره...
چند دقیقه بعد همه ی افراد با ترنم آشنا شدن و بدون استثنا خشکشون زد به جز متین... هنوز نیومده بود که ترنم رو ببینه. وقتی از در اومد تو ترنم رفت جلو گفت:
-سلام آقا متین...خوبید؟
با تعجب گفت:
-سلام ممنون... مشکلی پیش اومده خانم امیری؟
همون لحظه ترنم بهم اشاره کرد و منم فهمیدم باید چیکار کنم. با صدای بلندی گفتم:
-ترنم؟ بیا دیگه میخوایم شروع کنیم کم کم...
متین نگاش افتاد بهم و چشماش تا بزرگترین حد ممکن گشاد شدن و بعدم با یه حالت خاصی نگام کرد. حس کردم اگه میتونست یه دونه محکم میزد توی صورتم ولی خدا رو شکر دستشو مشت کرد و رفت اون طرف... یعنی هنوزم فکر میکنه ما داریم بازیش میدیم؟
دست ترنم رو گرفت تا به بقیه معرفیش کنم. بین بقیه چشمم افتاد به یه آقایی با موهای خرمایی و چشمای قهوه ای. چهره ی خوبی داشت. وقتی همه رو به ترنم معرفی کردم دستمو گرفتم به سمتش و گفتم:
-این آقا رو هم خودمم نمیشناسم ولی در هر صورت آقا ایشون خواهر بنده هستن...
romangram.com | @romangram_com