#من_یا_اون_پارت_104
لادن سری تکون داد و گفت:
-خوشبختم...
و نشستیم... چند دقیقه ی بعدم بقیه کم کم اومدن و همین که جمعمون تکمیل شد و همه به هم معرفی شدن گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت. همه داشتن با هم شوخی میکردن و حرف میزدن ولی من فکرم درگیر یه جفت چشم سورمه ای بود... رنگی که تا به حالی دور هیچ مردمکی ندیده بودم... رنگی که تا حالا تو چشم هیچ بنی بشری ندیده بودم... (نمیگم همچین رنگِ چشمی اصلا وجود نداره هااا... اتفاقا هست ولی کمه... اما خب دیگه تبسم تا حالا ندیده بوده... به همین دلیل هیجان زده ست!) لادن گفت:
-ولی تبسم نامردی بودااااا... یه جشن توووپ به همه ی ما بدهکاری...
خواستم جوابشو بدم که سفارشارو آوردن... با تعجب گفتم:
-واااا... مگه چقد گذشت؟ چه زود آوردن... مگه ما همین الان سفارش ندادیم؟
لیندا: نه خیر خانم عــــاشق پــــیشه... نیم ساعتی میشه داریم مگس میپرونیم... شما نیستی انگار.. کجایی کلک؟!
-برو بابا... خب حواسم نبود...
اما خودم خوب میدونستم حرفای لیندا کاملا حقیقت داره... تا خواستم غذامو شروع کنم گوشیم زنگ خورد... شماره ی آذر بود.! خواهر آبان. از بچه ها عذر خواهی کردم و رفتم دم در و جواب دادم:
-الو؟؟
آذر: الو سلام... خوبی؟ شناختی؟
-سلام عزیزم... آره آذر جان... مامان خوبه؟ مهری جون چطوره؟
آذر: همه خوبن... سلام میرسونن... تولدت مبارک...
-وای مرسی... فکر نمیکردم یادتون باشه...
romangram.com | @romangram_com